همه تشنه بودند، اوهم شبیه همه. اینکه ساکت مانده بود و حتی اشک نمی‌ریخت دلیل دیگری داشت. از صبح، هرکس اورا درآغوش گرفته بود قلبش آرام و قرار نداشت! ضربان قلب‌های همه را خوب گوش داده بود. بارآخر که عمه بغلش کرده بود و خیمه به خیمه برایش آب جستجو میکرد، تصمیمش را گرفته بود. اما وقتی مادر اورا به سینه چسباند مطمئن شد. آخر قلب مادر هم شبیه عمه مضطر شده بود: حسین... حسین...حسین... و چشم های مادر پر از حسرت بود! سنی نداشت اما از نگاه مادر، شرمندگی را خوانده بود. (مادر! سربلندت می‌کنم دراین مسابقه‌ی عاشقی) بااینکه چشم‌هایش برای زیارت وداع باز نمی‌شد؛ همین که گرمای آغوش امام را حس کرده بود، جانی دوباره به او می‌داد. وای ازلحظه ای که شنید: (یا قوم! اگر به من رحم نمی‌کنید... ) پیش از رها شدن تیر حرمله، حتی قبل از تمام شدن جمله‌ی امام، جان به لبش رسید! (قراربود قربانی ات شوم مولای من، چرا به خاطر من به دشمن رو زدید؟! خدا کند مادر ندیده باشد! ) طولی نکشید که روی دست پدر ذبحوه من الاذن الی الاذن چشمهایش بسته بود، اما لبش میخندید. (کاش مولا به مادر بگوید که من سپرش شدم! مادر! دیدی علی اکبرت شدم؟! ) 🆔@rasadkhaneh