جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳ از هر سو می آیند.. گویی از زمین آدم می جوشد و از آسمان کسانی فرود می‌آیند. من در این میان از همه خسته ترم. خورشید کربلا هم حرارت خاصی دارد. لحظه ای کناری می‌ایستم تا در این سیل جمعیت اصحاب کاروان خود را پیدا کنم... این همه انسان چطور در این شهر جا میشوند!؟ خیره به دور یک بومی عراقی را میبینم که دشداشه و سربند عربی بر سر دارد... پاهای بی حس و ناتوانم را به دنبال او میکشم؛ چرا که فکر میکنم بومیان عراقی راه نزدیک‌تری را به حرم سراغ دارند... آهسته از پلی بالا میرویم نگاهم به دور دست است که از او سوال میکنم: - أین أنت ذاهب؟ بکجا میروی؟ + من به دنبال حقیقت آمده‌ام... - چه خوب! من هم میخواهم حقیقت را پیدا کنم پس هر دو به دنبال یک چیز هستیم... جمعیت هر لحظه ما را به سویی میکشاند بعد می‌پیچیم به سوی بازاری که از دور، حرم معلوم است. دیگر نه توان دارم ، نه حوصله. دوست دارم گوشه ای دراز بکشم و بخوابم. به سختی گام بر میدارم جمعیت فشرده میشود و نفسم بند می‌آید، بالاخره از بازرسی می‌گذریم و پا به شارع قزوین میگذاریم. با دیدن تابلوی هتلِ جواهر از عرب بومی سوالی می پرسم که؛ مگر حقیقت اینجاست؟! +آره همینجاست. بعد از دقایقی یک عرب قد بلند و قوی هیکل که در صندلی پادشاهی خود لَم داده را به من معرفی میکند که: - اینم از آقای حسنْ حقیقت... با جواب ش گویی زمین دهان باز کرده سعی میکنم خود و دردهایم را فراموش کنم. گیج و منگ به راه میزنم تا در انبوه جمعیت، حسین گویان پا در جادهٔ حقیقت فرو بَرم تا حقیقت واقعی را بیابَم... 🆔@rasadkhaneh