📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱عقربه های ساعت رسیده به دوازده و سی دقیقه که احمدی پورو همکارانش از راه می رسند.بچه های مصطفی و مهدی،داماد و دختر و دایی های بچه ها و خواهرها و خواهرزاده ها.....تو اما فقط با احمدی پور کار داری.رودررویش روی صندلی می نشینی،به قابی که روی فرش و زیر چفیه گذاشته،اعتنایی نمیکنی.می گویی:"شما رفیق مصطفای من هستید.خواهش میکنم برادری کنید و ما را از این مخمصه نجات دهید. بیشتر از این دل منِ مادر را نشکونید.خواهش..." -نفرمایید،حاج خانوم!آخه ما چی را به شما بگیم؟خوب چیزی که ما میدانستیم،همین بود که دوتاشون زخمی شده اند دیگه؛ولی حالا.... مکث میکند.میگویی:"ولی شما که می گفتیدفقط مجتبی رخمی شده.بعدش شایع شد مجتبی شهید شده.و حالا شده اند دوتاشون مجروح؟" -آره دیگه ....ولی خوب.اولش فقط یکی گفتند زخمی شده.بعدش باز پیگیری کردیم... -بخدا،دوتاشونم شهید شده اند...من اگه این رو نفهمم و حس نکنم که مادرنیستم. -ای بابا!بازهم که حرف خودت رو می زنی،حاج خانوم؟! مریم از آن گوشه ی سالن میگوید:"مامان،تورو خدا،نه...."😭 &ادامه دارد راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada