📕✏سه نیمه سیب🍎
⚘🌱بین مهدی و احمدی پور صحبتی و پچ پچه ای رد و بدل میشود.همین قدر متوجه می شوی بنای رفتن دارند.احمدی پور بلند می شودو با تعظیم و تواضع می گوید:"خوب حاج خانم،حاج آقا ببخشید بدموقع مصدع شدیم.ان شاءالله که هرچه خیره،پیش بیاد." خم می شودو قاب عکس زیر چفیه را از روی میز برمی دارد و زیربغل می زند.به تنها چیزی که فکر نمی کنی،همین قاب عکس است.حاج علی،آن ها را تا دم در همراهی می کند،و تو دلخوری ات را در همراهی نکردن به رخ می کشی. هنوز روی صندلی زمین گیر هستی و نای بلند شدن نداری؛ که مهدی برمیگردد و پشت سرش احمدی پور، گیج و کلافه نگاهشان میکنی و هرطور شده،به خودت تکانی می دهی و از جا بلند میشوی.مهدی میگوید:"بنا شد دوستان نماز ظهررا اینجا باشند."
نگاهت،آدم های داخل سالن را مرور میکند.مهدی،با شانه ای افتاده،سرش پایین است.حس میکنی پسر رشیدت،دو کف دست کوتاه تر شده است.سکوتی پر رمزوراز برفضای سالن سنگینی میکند.احمدی پور اماسکوت را می شکند:"حاج آقا،حاج خانوم،ما را حلال کنید.واقعیتش بنابود بریم؛ولی این آقا مهدی یه چیزی گفت که دلمون خالی شد.راستش دیگه بنانداریم،این موضوع بیشترکش پیدا کنه...." بغضش را فرومی خورد.چفیه انگار خودش از دور قاب رها می شود کف سالن.مصطفی و مجتبی،در قاب،تمام قامت ایستاده اند؛دوش به دوش،با لباس جنگلی و دو سلاح دوربین دار...
انگار دارند می گویند:"مامان،الوعده وفا!
&ادامه دارد...
راوی:مادر
#شهیدان مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani