💠چند خاطره کوتاه و شنیدنی از سردار شهید علی شفیعی  ♨️🔆♨️🔆♨️🔆♨️  ❇️اوایل ازدواجمان بود . یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد . از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده بود تا نماز شب بخواند ، چراغ بزرگتری را روشن نکرده  بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت .                 💫 فاطمه کیانی همسر شهید   ♨️🔆♨️🔆♨️🔆♨️ 💢هیچ گاه جنگ و جبهه را رها نکرد و سختیهای آن را با جان و دل پذیرفت . در عملیات والفجر 8 در کارخانه نمک فاو آنقدر مانده بود که یک لایه نمک بر پوستش نشسته بود و با شوخی به بچه ها می گفت "اگر نمک می خواهید من دارم "دستی بر موها و صورتش می کشید و نمک می ریخت  ، از بس با آب شور کارخانه وضو گرفته بود ، تمام دست و صورتش شوره بسته بود . او با این وضع مشکل هم حاضر نبود وظیفه خود را زیر پا بگذارد و برای آسایش خودش کار جبهه و جنگ را رها کند . 💫راوی: علی اکبر خوشی همرزم شهید ♨️🔆♨️🔆♨️🔆♨️   ♻️باید از کار او سر در می آوردم . آن شب تا نماز تمام شد ،سریع بلند شدم ولی ازاو خبری نبود زودتر ازآنچه تصور می کردم رفته بود. ، قضیه را باید می فهمیدم کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بود که غیبش زد . شب دیگر از راه رسید  نماز و عبادت . مصمم بودم بدانم علی کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از مسجد می رود . در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم ..... تا به خود می آیم ، بر دوش او یک گونی می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم  کوچه ها را در تاریکی یکی  پس از دیگری طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود . درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت . من به دنبالش راه افتادم ، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم زودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی : نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟ با نگاهش مرا به سکوت وا داشت . من جایی نبودم ، همین اطراف بودم فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبها تکرار میکرد می خواست همچنان مخفی بماند . . 💫راوی: مادر شهید علی شفیع ♨️🔆♨️🔆♨️🔆♨️ ⭕️پدر یکی از بچه بسیجی هایی که تازه به جبهه آمده بود و دیپلم هم داشت و اتفاقا دانشگاه هم قبول شده بود به اهواز آمده بود که پسرش را به خانه برگرداند . عصبانی بود اتفاقا علی متوجه شد ، به سراغ پدرش رفت ، او را متقاعد کرد که یک شب آنجا بماند تا پسرش را برای برگشتن راضی کند . آ ن شب علی با پدر آن بسیجی ساعت ها حرف زد به طوری که روز بعد نه تنها او مایل به برگرداندن پسرش نبود ، بلکه خودش هم تقاضا کرد در جبهه بماند . 💫راوی احمد نخعی همرزم شهید علی شفیعی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------