بهش گفتیم ، نمیخوای ازدواج کنی؟! خیلی راحت گفت ، چرا نمیخوام ، فکر نمیکردیم اینقدر راحت جواب بدهد ! مادرش گفت ، ننه کیو میخوای؟ ، بگو تا برات بگیرم ، گفت ، من یه زن میخوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه !! مادرش گفت ، این دیگه چه صیغه ایه؟! گفت ، یعنی من بشینم جلو اونم بشینه عقب یعنی این !! مادرش گفت ، اخه کدوم دختری اینو قبول میکنه !؟ ، ابراهیم گفت ، اگه میخواید من ازدواج کنم شرطش اینه ! اول فکر کردیم چون خانه ندارد این حرف را میزند برایش خانه ساختیم و گفتیم توی همین شهر برات زن میگیرم اینم خونه زندگیت تو هم راحت بکار ات برس ، گفت ، من زنی میخام که همدمم باشه هرجا میرم اونم بیاد ! بعد از مدتی از پاوه برگشت گفت ، کسی رو که میخواستم پیدا کردم ! به او گفتیم ، به همین سادگی قبول کرد؟! گفت ، نه همچین ساده هم نبود بیچارم کرد تا بله را گفت !! دختر مورد علاقه او از دانشجویانی بود که برای خدمت به مردم در مناطق محروم شهر و دیار خود را رها کرده بود و رفته بود کردستان ! ابراهیم چند بار از او خواستگاری کرده بود ولی جواب رد داده بود در آخر او نیت چهل روز دعای توسل و روزه میکند که پس از چهل روز ، ابراهیم مجددا از او خواستگاری میکند و جواب مثبت میگیرد.... راوی: علی اکبر همت(پدر) 📚 برای خدا مخلص بود @raviannoorshohada