#خاطرات_شهدا
بهش گفتیم ، نمیخوای ازدواج کنی؟!
خیلی راحت گفت ، چرا نمیخوام ،
فکر نمیکردیم اینقدر راحت جواب بدهد !
مادرش گفت ،
ننه کیو میخوای؟ ، بگو تا برات بگیرم ،
گفت ، من یه زن میخوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه !!
مادرش گفت ، این دیگه چه صیغه ایه؟!
گفت ، یعنی من بشینم جلو اونم بشینه عقب یعنی این !!
مادرش گفت ، اخه کدوم دختری اینو قبول میکنه !؟ ،
ابراهیم گفت ، اگه میخواید من ازدواج کنم شرطش اینه !
اول فکر کردیم چون خانه ندارد این حرف را میزند برایش خانه ساختیم و گفتیم توی همین شهر برات زن میگیرم اینم خونه زندگیت تو هم راحت بکار ات برس ،
گفت ، من زنی میخام که همدمم باشه هرجا میرم اونم بیاد !
بعد از مدتی از پاوه برگشت گفت ،
کسی رو که میخواستم پیدا کردم !
به او گفتیم ، به همین سادگی قبول کرد؟!
گفت ، نه همچین ساده هم نبود بیچارم کرد تا بله را گفت !!
دختر مورد علاقه او از دانشجویانی بود که برای خدمت به مردم در مناطق محروم شهر و دیار خود را رها کرده بود و رفته بود کردستان !
ابراهیم چند بار از او خواستگاری کرده بود ولی جواب رد داده بود در آخر او نیت چهل روز دعای توسل و روزه میکند که پس از چهل روز ، ابراهیم مجددا از او خواستگاری میکند و جواب مثبت میگیرد....
راوی: علی اکبر همت(پدر)
#شهیدمحمدابراهیم_همت
📚 برای خدا مخلص بود
@raviannoorshohada