*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "مادرشهید" 🔹صفحه ٢٠١_٢٠٠ 🦋 ((کفش کتانی)) خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامهٔ حضورش در بشود. یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود؛ صدایش زدم: «مادر جان! محمّد حسین! ناهار آماده ست، نمی آیی؟» گفت: «چشم مادر! آمدم.» وقتی وارد اتاق شد، برقی در چشمان معصوم و گیرایش می درخشید: «مادر جان! راهش را پیدا کردم. دیگر هیچ مشکلی ندارم.» بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم. او با ذوق و سلیقه راهی برای حلّ مشکل خودش پیدا کرده بود. به جهت اینکه پایَش به همراه قطعهٔ پلاستیکی، راحت در جای کفش جای بگیرد، یک کفش کتانی خریده بود که دو سه شماره بزرگتر بود. شلوارش را هم کمی گشادتر از معمول گرفته بود. بعد یک نخ ضخیم به بندهای کتانی بسته بود و آن را از داخل پاچهٔ شلوار رد کرده بود و تا کمربندش بالا آورده بود. انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود. انگشت دستش را درون حلقه می کرد و موقع راه رفتن آن را می کشید؛ به این ترتیب، نوک پنجهٔ پا بلند می شد و وقتی قدمش را بر می داشت، دوباره نخ را شل می کرد و پا به حالت اول بر می گشت. فکر خوبی کرده بود! هیچ کس متوجّه نمی شد و تنها ایراد کار در این بود که برای نگه داشتن حلقه، دستش مدام به کمربند بود. تا چند مدّت که نسبتاً سلامتی اش را به دست آورد، به همین شکل راه می رفت. فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند. به همه سفارش می کرد که به کسی نگویید که پای من این طور شده است. *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*