📌
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵
طرابلس رفتنمان طلسم شده. دومین روز است که گیر و گوری میافتد به کار و نمیرویم. صبح، دوباره رفتیم قلب ضاحیه؛ نزدیکِ مُجَمع سیدالشهداء. رژیم دیشب دو سه جا دور و برِ مجمع را زده بود. توی هول و ولای این که نیروهای حزب بهمان گیر بدهند، رفتیم کنار خرابهها. دو جوان، شتابزده داشتند دو تا پرچم را میگذاشتند روی خرابهها: انالحسین مصباحالهدی...
اینجا هرروز بعد از ویرانی، جوانها میروند و روی خرابهها پرچم میزنند که یعنی ما هنوز هستیم. پشت مجمع، ساختمان دیگری هنوز داشت در آتش میسوخت. یک کیفِ کوچکِ دخترانه، یک کتاب درسی، وسایل آشپزخانه و خلاصه اسبابِ زندگی، لابهلای خاک و خُل ولو شده بود. ورودی مجمع را هم زده بودند. روی خرابههای یکی از خانهها، باد داشت پرچم فلسطین را تکان میداد. داریم از ضاحیه میرویم بیرون که یکی از دوستان یک جملهی قصار نثار میکند: با زدنِ بنا، مبنا ویران نمیشود...
برمیگردیم محل اقامتمان. هنوز ننشسته، اعلام میشود که این مکان، در لیستِ هدف حمله اسرائیل است. به طرفهالعینی، وسایلمان را میچپانیم توی کولهها و میزنیم بیرون. مردم دارند با عجله منطقه را ترک میکنند. زنی، کنار شوهرش، با حداقل وسایل، با عجله قدم برمیدارد. لحظهای نگاهم به چهرهاش میافتد. چشمهایش از اشک، سرخ است. ماشینها و موتورها یکییکی از منطقه میروند. زنِ دیگری، وقت رفتن، ترک موتورِ شوهرش، سرِ یکی از حزباللهیها داد میزند و بد و بیراه میگوید. لحظههای غمانگیزی است. ما هم از منطقه میزنیم بیرون به قصدِ کیفون اما سر از مدرسه درمیآوریم.
مدرسهی الزاد، این روزها و شبها، میهمان دارد. آوارگانِ جنگ، چند هفتهای است اینجا ساکن شدهاند.
دهبیستتا بچهی قد و نیمقد، دارند توی حیاط ورجهوورجه میکنند. چند تا جوانِ ایرانی آمدهاند بازی. دو گروه میشوند و کمی دورتر از طنابکشیِ قدرتها، طنابکشی میکنند.
جوری ز غوغای جهان فارغاند که انگار نه انگار جنگ، خانه و زندگیشان را زیر و رو کرده. کنار بچهها، با زنی که دارد آخرین پُکهای عمیقش را به سیگارِ نیمهجان میزند همکلام میشوم. اهل کفرکلاست و نزدیک یک ماه است که چند تا مدرسه عوض کردهاند تا سقفی بالای سرشان باشد. چهار تا بچه دارد. تهتغاری، هفت ساله است. زن میگوید همه بچههام، حتی همین تهتغاریِ هفتساله عاشق ایناند که بروند جنگ با اسرائیل. پسرِ وسطی زن که میبیند دارم با مادرش حرف میزنم میآید کنار مادرش میایستد. کلاسهایشان آنلاین است و اینجا حداقل به او بد نمیگذرد. پدرش -آقای آهنگر- هم به جمعمان میپیوندد. جزو دستهای است که باور نمیکند سیدحسن شهید شده باشد؛ میگوید استراتژی است و سیدحسن یک روز برمیگردد. مردی درست وسط این حرفها از کنارمان رد میشود و به آقای آهنگر میگوید: "کل نفس ذائقهالموت! اما سیدحسن توی قلبهایمان زنده است."
آقای آهنگر، از این که جریان زندگی در جنوب بیروت مختل شده، ناراحت است اما فقط ناراحت است؛ نگران نیست. میگوید نگرانِ هیچچیز نیستم چون حق بالاخره پیروز میشود.
حمله ایران، سر کیفش آورده اما میگوید این، کافی نیست. میپرسم اگر دولتهای عربی، سر ماجرای اسرائیل با هم و با ایران متحد میشدند، چه میشد؟ میگوید دولتهای عربی، هیچوقت با هم متحد نمیشوند، چون، دنبال این که پای حق بایستند، نیستند.
آینده، از نگاهِ آهنگرِ آواره، مال ماست. میگویم وسط شُل و گِلِ جنگ و آوارگی، پیروزی چه صیغهای است؟ میگوید: ما با قلبهایمان پیروز میشویم.
شب میرویم مرکز بیروت که یکی از دوستهای جدیدمان را ببینیم. توی یک رستوران مینشینیم به گپ زدن. وسطِ حرفها، کریم -یک جوانِ لبنانی- با رفیق ما آشنا از آب درمیآید و مینشیند کنار ما.
حملات امشب، شدیدتر از شبهای قبل است. حرفهایمان در پسزمینه صدای انفجارهایی که گهگاه بیرون رستوران شنیده میشود، جریان دارد.
کریم بیستوپنجساله است. قبل از جنگ، توی کار بورس بوده. یک ماهی شده که با خانوادهاش از ضاحیه زدهاند بیرون. وسط گپ زدن، قلیانی که برای خودش سفارش داده، از قلقل میایستد. ...