📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۴ به راننده می‌سپرم، مستقیم ببردم سیده زینب. هوا گرم است و ساجد مدام بهانه‌گیری می‌کند، بچه‌ام را می‌شناسم. بیشتر از اینکه بی‌تابِ گرما باشد، بی‌تابِ پدرش است. محکم بغلش می‌کنم. - یُومّا؛ حبیبی. بابات خیلی مرد و قهرمانه. اون رفته بجنگه با دشمنا، مثل امام حسین. ما هم برمی‌گردیم دوباره پیشش. پیروزی نزدیکه نزدیکه. با اذان مغرب می‌رسیم. بعد از ۱۶ سال دوری، پایم به خاک سوریه باز می‌شود. لبنان که بودم، اُمّی برایم تعریف کرده بود: سوریه، دیگر سوریه‌ی سابق نیست و جنگ‌، ظاهرش را به هم ریخته. روی تن همه‌ی ساختمان‌ها، جای گلوله است. خانه‌ها خراب شده‌. کوچه پس کوچه‌ها پر از زباله است. از اول شارع‌المقام تا ورودی حرم، گوشه و کنار فقرای زیادی را می‌بینم که چشم‌شان به این است که یک نفر ۲۰۰۰ لیری بگذارد کف دست‌شان. خبری از زمین‌های آبادِ کشاورزی دیگر نیست. امّی گفته بود مسلحین با دولت بشار صلح کرده‌اند؛ امّا میدان حجیره، جایی که هنوز هم مسلحین اسکان دارند، بین مردم ترس عجیبی دارد. این را یکی از خادم‌های حرم، موقع تفتیش می‌گوید. همه‌ی این‌ها از ۲۰۱۱ شروع شد. هنوز که هنوز است، آثار جنگ بر پیکره‌‌ی شهر باقی مانده. تصورش را هم نمی‌کردم که اینقدر شهر زیر و رو شده باشد. حالا سوریه با این اوضاعش میزبان مهاجرین لبنانی شده. با بچه‌ها می‌روم نزدیک ضریح. چند روزی می‌شود که بی‌خبرِ بی‌خبرم ازش، رضا را می‌گویم. دلم پیشش گیر است. هنوز نیامده دنبال بهانه‌ای هستم، بتوانم برگردم. سینه‌ام تنگ است؛ تنگ رضا؟ نه! تنگ است از سکوتِ همه‌ی همه‌یِ کسانی که بچه‌های فلسطین و غزه و لبنان را می‌بینند و دم بر نمی‌آورند! چه چیز دیگه‌ای باید ببینند که از خواب بلند شوند؟ البته عیبی هم ندارد، حق دارند. حرام‌زاده‌ها؛ شکم‌هاشان از حرام پر شده و گوش‌های‌شان کر و چشم‌های‌شان کور! فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم. در عجبم از این همه دشمنیِ دشمن. و تنها چیزی که آرامم می‌کند، شجاعت، صبوری و حرف‌های حضرت زینب (س) است. بزرگ بانوی تاریخ که صراحت و بلاغت کلامش، حادثه‌ی کربلا را جان و حیات بخشید و یزیدیان را رسوا کرد. کربلایی که متوقف نشد. به یاد رضا می‌افتم. کاش من هم کنارش بودم. قلبم به طپش افتاده، آخرین بار که حرف می‌زدیم، بهش گفتم بی‌خبرم نذاره. پاره‌ی تنم است. ۲۲ ساله که کنار هم هستیم؛ ولی هنوز دلم می‌خواد بیشتر کنارش باشم تا لحظات جدیدی رو تو زندگی باهاش تجربه‌ کنم. دوری ازش برام خیلی سخته؛ ولی حضرت زینب همیشه پناهم بوده، زل می‌زنم به ضریح. - بی بی جان، به جدت قسمت می‌دم. من رضا رو خیلی دوستش دارم؛ ولی کاری کن مهر من و بچه‌هام از دل رضا کمتر بشه، اینطوری می‌تونه خیلی بهتر بجنگه. دارم حرف می‌زنم که تلفنم زنگ می‌خورد. از دفتر حزب‌الله است. خبر می‌دهند که دیشب ضاحیه بمباران شده و تنِ رضا زیر خروارها آوار رفته و حزب هم شهادتش را قطعی کرده... هنوز قصه‌ی فاطمه همسر شهید رضا، ادامه دارد و در قسمت بعدی خواهم نوشت. این‌ها را که فاطمه تعریف می‌کرد، من بیش از پیش در خودم فرو می‌رفتم. جلویم نشسته و من می‌شنوم. انتقالش سخت است. باید لمس کرد چیزی را که می‌گویم، خبری از شعار نیست. فاطمه حضور رضا را در جنگ، در ادامه‌ی قیام امام حسین می‌بیند که تهش وصل به ظهور صاحب الزمان خواهد شد. رضا نه امام حسین را دیده و نه حضرت مهدی (عج) را؛ ولی به قول نادر: «این که دستِ من هرگز به قبای حسین نمی‌رسد [و] به خاطرِ او شمشیر می‌زنم و به هوای وصلِ او با کرور کرور اجنبی می‌جنگم، حسین، را حسین نگه می‌دارد.» و قصه‌ی فاطمه هنوز هم ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا