🔖 رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش رفته و روایت‌شان را برایمان به قلم کشیده. مجموعهٔ «جنگ به روستای ما آمد»: https://eitaa.com/revayatelobnan1403 ان‌شاالله هر شب، ساعت ۲۰:۰۰ یک قسمت از این مجموعه را در راوینا منتشر خواهیم کرد. 📋 فهرست سلسله روایات «جنگ به روستای ما آمد»: 🔹 ۱- از صبح همه فهمیده بودیم كه امروز شبیه روزهای دیگر نیست.‌.. 🔹 ۲- با دست‌پاچگی ماشین را از خانه بیرون آوردم... 🔹 ۳- باورم نمی‌شود که با آن شلوغی و دود و .... 🔹 ۴- هنوز گیج بودم و اصلا نمی‌دانستم باید به کدام طرف بروم... 🔹 ۵- به بیروت که رسیدیم شب شده بود دیگر... 🔹 ۶- ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود... 🔹 ۷- چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی... 🔹 ۸- بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم... 🔹 ۹- با وحشت چشم‌هایم را باز میکنم... 🔹 ۱۰- در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم... 🔹 ۱۱- لحظه‌ای که برق می‌آمد... 🔹 ۱۲- لای در را باز کرد... 🔹 ۱۳- منتظر فاطمه بودم... 🔹 ۱۴- چادر و تمام لباس‌هایم خیس آب شده بود... 🔹 ۱۵- نیامده بود که بماند‌... 🔹 ۱۶- قرار شد برای صبحانه بیرون برویم.. 🔹 ۱۷- جیغ زدم... 🔹 ۱۸- ساک کوچکم را دوباره جمع می‌کردم... 🔹 ۱۹- سر صبح بود که دوباره به سمت صیدا حرکت کردیم... 🔹 ۲۰- طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا... 🔹 ۲۱- خانه صیدا را دوست نداشتم... 🔹 ۲۲- نور آفتاب مستقیما... 🔹 ۲۳- تا ساعت چهار صبح ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا