📌 آوارگان محترم با نامه‌های در دستمان به ساختمان هلال‌احمر می‌رویم. باید با دفتر حزب‌الله هماهنگی صورت بگیرد. آمدن هرکسی به اینجا و برای عکاسی و فیلمبرداری حتما بررسی می‌شود. هر حرکت ناآگاهانه و از سر دلسوزی ( دوستی خاله خرسه) شاید بعدا امنیت یک یک نازحین را مورد چالش قرار دهد. در دفتر کوچکشان می‌نشینیم. چقدر خوشحال‌ند از دیدن ما. گویی خانواده‌شان را بعد از سفری طولانی دیده باشند. سینی برای تعارف چای ندارند. ولی ادب و تعاملات اجتماعی را همیشه با خود به همراه دارند. استکان‌های چای را روی تنها میز کوچک کهنه‌ای می‌چینند. چایش به من می‌چسبد. هماهنگی‌ها کمی طول می‌کشد. بیرون می‌آیم و چرخی می‌زنم. برو بیا زیاد است. صدا کم! مردی با فرزندش آمده تا آب بگیرد. آب تمام شده است. بی‌سر و صدا و محترمانه می‌رود. مادری، فرزندش بیمار شده و بی‌تاب است. در آن اتاق نشسته تا داروها برسد. عجیب است که این ساختمان با تمام ترافیکش انقدر آرام و ساکت است. افراد یکی یکی می‌آیند و خواسته‌هایشان را بیان می‌کنند و می‌روند. آرام، بی‌تنش، بی‌استرس. در این ساختمان هم به روی همه باز است. عکس‌های سید حسن در هر گوشه و کناری دیده می‌شود. انگار که این آوارگان محترم، دلخوشیشان همین تصویر است... از آب می‌گذرد، از غذا، از دارو، از فرزندش، از شیر پسرش ولی از تصویر سید حسن هرگز... صحبت‌ها طولانی می‌شود. از ساختمان خارج می‌شوم. روبه‌روی ساختمان هلال‌احمر از بین دو ساختمان رد می‌شوم و «زینب» را کنار نوه‌هایش، پوشیده با شال مشکی کاموایی‌اش می‌بینم... مهسا الویری سه‌شنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا