#پارت_158
#عشق_بی_رنگ
به قلم
#فریده_علیکرم
هلیا از اشپزخانه خارج شد با دیدن من و مجید در کنار هم مات و متحیر ماند. به سمت او رفتم وگفتم
سلام
هنوز مبهوت من مانده بود. او را در اغوش کشیدم وگفتم
خوبی؟
مجید در حالی که به سمت کاناپه ها میرفت گفت
سلام هلیا خانم
هلیا تکانی به خود داد و پاسخ سلام مجید را دادوارام رو به من گفت
تو با امیر اومدی؟
غم عمیقی بر قلبم نشست و سرم را به علامت نه بالا دادم هلیا خیره در چشمان من باناباوری لبش را تکان دادو بی صداگفت
دادنت به این؟
چشمانم را به علامت تایید تکان دادم. عرفان در را بست و گفت
چی میگید شما دوتا بهم
از هلیا فاصله گرفتم و گفتم
هیچی
هلیا ظرف میوه ایی را از روی اپن برداشت و رو به مجید گفت
تبریک میگم ایشالا خوشبخت بشید.
مجید پوزخندی زدو رو به من گفت
بالاخره یکی به ما تبریک هم گفت
عرفان روبروی اونشست و گفت
پس من کشک بودم پایین جلوی در؟
با فاصله از مجید نشستم هلیا بساط پذیرایی را چید و روبروی من نشست کمی به من خیره ماند عرفان که انگار مارا تحت نظر داشت گفت
چرا زل زدی به عاطفه؟
هلیا نگاهی به عرفان انداخت و سرش را پایین انداخت.
جو سنگینی بود و همه ساکت بودند. نگاهی به مجید انداختم دوباره در ذهنم این که زین پس او همسرم است و باید شبانه روز در کنارش باشم استرس رادر وجودم لبریز کرد. فکر اینکه اخر شب میشود و باید دوباره به ان خانه برویم و بخوابیم کمی ترسناک بود.
عرفان سوالی که ذهن مرا نیز درگیر کرده بود را پرسید.
حالا مجید خان، از فردا عاطفه حسابدار کدوم شرکته؟
مجید نگاهی به من انداخت. اینکه اختیارم در دست مجید افتاده بود مثل خوره جانم را میخورد. مجید فکری کردو گفت
تا امیر یه حسابدار جایگزین عاطفه کنه شرایط مثل قبله ، البته فردا که ما باید بریم ازمایشگاه و بعدشم خرید. پنج شنبه عقدمونه قرار بود جشن بگیریم اما هرچی فکر میکنم میبینم مهمون نداریم.
پوزخندی زدو ادامه داد
مامان من که همین روز اولی شمشیرش رو از رو بست و اعلام جنگکرد اگر اون نیاد مژگان و منیژه و متین و سعید هم نمیان. خانواده عاطفه هم که احتمالا نیستند.
بلافاصله هلیا گفت
چه مشکلی پیش اومده؟
پایم را روی پایم انداختم وگفتم
همون بهتر، جشن و میخواهیم چیکار.
همه ساکت شدند. مجید حرف از خرید عقد میزد و مادرش سراغ جهیزیه میگرفت. و من مانده بودم و موجودی کم حسابم و خانواده ایی که قصد هیچ کمکی به من را نداشتند.
از اين فکرها استرسم تشدید میشد.
مجید نیمه نگاهی به من انداخت و ارام گفت
به چی فکر میکنی؟
نمیدانم در نگاهم چه بود که عرفان با پوزخند گفت
نپرس که اگر بدونی دعواتون میشه
نگاهی به عرفان انداختم و گفتم
مگه من به چی فکر میکنم اقا عرفان؟ نکنه شما از درون من خبر داری؟
عرفان تکیه داد و با کنایه گفت
رنگ رخساره خبر دارد از سر درون
دستهایم را به هم ساییدم کمی مضطرب از واکنش مجید با احتیاط گفتم
میخوای شما بگو من دارم به چی فکر میکنم که همه بدونن
عرفان خندیدو گفت
همه میدونن دیگه لازم به گفتن نیست.
پوزخندی زدم و گفتم
تو چقدر خوبی، میتونی بفهمی تو عمق وجود اطرافیانت چی میگذره، هم میدونی من به چی فکر میکنم و هم میدونی بقیه هم میدونن. تو داری تو شرکت بابام حروم میشی ها.
خنده عرفان محو شدو گفت
اینقدر شرکت بابام شرکت بابام نکن واسه من ، دفعه چندمته داری این حرف و به من میزنی ها، میخوای به شرکت بزنم صد برابر از بابات بهتر کلاه برداری کنم.
با حرص خندیدم وگفتم...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان
#عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺