ریحانه 🌱
#پارت_181 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم لبخندم را به زور کنترل کردم که مجید به در تکیه دادو گ
به قلم خوردیم.رو به منگفت سریع اماده شو. من امروز باید برم شهر داری برخاستم لباسهایم را پوشیدم و به دنبال او راهی شدم. عزیز خانم پایین پله ها مثل نگهبان نشسته بود ارام گفتم سلام پاسخ من نگاه چپ چپش بود. مجید دستی به موهای اوکشیدو گفت سلام. سرش را پایین انداخت و با دلخوری گفت سلام پسرم. صبحانه خوردی؟ اره خوردم. یه لیوان چای برات بریزم؟ نه مامان، دیرم شده باید برم شهرداری. برو خدا پشت و پناهت باشه. از خانه خارج شدیم و سوار ماشین مجید شدیم که گوشی ام زنگ خورد . نگاه مجید متعجب روی من بود، ان را از کیفم در اوردم، نگاهی به شماره امیر انداختم . مجید گفت کیه؟ امیره در پی سکوت او صفحه را لمس کردم و گفتم جانم سلام، خواب که نبودی؟ نه تو راه شرکتم. امیر ان و منی کردو گفت شرکت؟ مکث کرد و ادامه داد ببین ، عاطفه..... ام...... به خدا من بی تقصیرم بابا گفته منم دارم بتو میگم و الا من قلبأ دوستت دارم، اما چیکار کنم که تو اون شرکت من کاره ایی نیستم. بخصوص از امروز که بابا قراره خودش دو باره بیاد سر کار. چی میخوای بگی؟ بابا یه حسابدار جدید استخدام کرده و قرار شده از امروز بیاد شرکت. گفته که تو دیگه نیای اونجا سکوتی بینمان حاکم شد مدتی بعد من گفتم کاری نداری امیر نه،خداحافظ ارتباط را قطع کردم، مجید نگاهی به من انداخت و گفت چی میگه؟ نفس صدا داری کشیدم،وگفتم بابام یه حسابدار استخدام کرده. مجید بلافاصله گفت چقدر خوب و عالی، شرکت ماهم حسابدار نداره، بیا پیش خودم. سرم را پایین انداختم مجید من را مقابل شرکت پیاده کردو گفت تو برو بالا ، من باید برم شهرداری دو ساعت دیگه بر میگردم باشه در را باز کردم ، پله ها را پیمودم و وارد شرکت شدم. خانم منشی به احترام من برخاست و گفت سلام خانم عباسی سلامش را پاسخ دادم ، بلافاصله سعید در اتاقش را باز کرد با او سلام و احوالپرسی کردم. سعید مرا به اتاقش فراخواند ،وارد شدم تعارفم کرد و نشستم بلافاصله گفت ممنون که دوستتون رو بهم معرفی کردید. لبخندی زدم وگفتم تونست کمکتون کنه؟ بله، البته یه اشناهایی های بیشتری هم بینمون صورت گرفت. ابرویی بالا دادم و گفتم خیلی خوبه، اقا مجید به من گفت من حسابدار شرکت باشم. الان اتاق من کجاست؟ راستش اینجا دو تا اتاق داره یکی مال من و اون یکی که اتاق خود مجیده ، یه سالن کنفرانس هم برای جلسات داریم. خوب من الان کجا باید باشم؟ میخواهید زنگ بزنید از مجید بپرسم؟ ناگاه در اتاق باز شد و مجید با اخم لای در ظاهر شد. از دیدن حالت او مضطرب شدم و ناخواسته ایستادم نگاهی به ما انداخت ، سعید گفت سلام داداش سلام او را بی پاسخ گذاشت و رو به من گفت دنبال من بیا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺