🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت63
🍀منتهای عشق💞
خاله فوری پشت سرمون اومد.
_ برید خدا رو شکر کنید که داییتون اینجاست؛ وگرنه من میدونستم با شما دوتا!
زهره به حالت اعتراض گفت:
_ نخیر؛ شما فقط با من کار دارید! برای رویا جونتون، تا الانشم زیادهروی کردی.
اخمهای خاله بیشتر تو هم رفت.
_ چرا حرف مفت میزنی! من کی فرق گذاشتم.
_ همین الان به علی دروغ گفتید. نگفتید که رویا داشت با محمد حرف میزد!
خاله نیمنگاهی به دَر انداخت. از پشت پردهی توری، به علی و دایی که هنوز وسط حیاط حرف میزدن، نگاه کرد و رو به زهره گفت:
_ برای تو از این کارها نکردم!؟
_ نه.
_ خیلی بیچشم و رویی زهره!
سمت آشپزخونه رفت که زهره پوزخندی زد و گفت:
_ اگر کردی، یه نمونش رو بگو.
خاله نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زهره داد.
_ این غلطی که به خاطرش یه هفته مدرسه نرفتی، حساب نیست!؟
زهره سرش رو پایین انداخت و از ترس سکوت کرد.
با باز شدن دَر خونه، هر دو سمت پلهها رفتیم. زیر لب به زهره گفتم:
_ بیکاری سربسرش میذاری.
_ غلط کردم رویا! نره بگه؟
_ میخواست بگه، تا الان میگفت.
صدای عصبی خاله، که سعی در پنهان کردن عصبانیتش داشت، تو خونه پیچید.
_ دخترا لباسهاتون رو عوض کنید، بیاید کمک.
_ چشم خاله.
وارد اتاق شدیم. فوری لباسهام رو عوض کردم؛ روسری، روی سرم انداختم و برای کمک پایین رفتم.
خاله پشتش به من بود و از کابینت ظرف برمیداشت.
با صدای آرومی گفتم:
_ خاله!
نیم نگاهی بهم کرد و دلخور نگاهش رو ازم برداشت.
_ شما بگو من چکار میکردم؟ خودتون همیشه میگید، احترام بزرگتر رو نگه دارم. وقتی عمو میاد دنبالم، بهش بگم نمیام!
_ نه، بهش نگو نمیام؛ ولی بلندم نشی با پسره تنها صحبت کنی.
این طور که خاله با صدای بلند حرف میزد، حتماً علی میشنید. با ترس نگاهی به دَر آشپزخانه انداختم و نگاه ملتمسم رو به خاله دادم.
_ تو رو خدا یواشتر، میشنوه!
چند قدم سمتم برداشت؛ بدون اینکه از عصبانیتش کم بشه، با لحن آرومتری گفت:
_ واسه چی رفتی تو اتاق باهاش حرف زدی!؟
_ عمو گفت.
_ بگه؛ تو زبون نداری بگی نه!
درموندهتر از قبل گفتم:
_ ببخشید.
کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند. چند قدمی که جلو اومده بود رو عقب رفت و روی زمین نشست. هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به سرش تکیه داد.
_ من که مخالف ازدواج تو نیستم.
مثل قبل، لحنش آروم و مهربون شد. الان جرأت میکنم باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک بشم. کنارش نشستم. صورتش هنوز اخم داشت، اما معلوم بود که میخواد قانعم کنه.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀