🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت507
🍀منتهای عشق💞
این مدت خونهی عمو بودیم. اون از علی بدتر. نمیدونم داستان عکسها رو کی بهش گفته!
من میدونم که میلاد گفته اما الان توی این شرایطی که خونه کمی آرامش گرفته، بهتره حرفی که دنباله داره گفته نشه تا کمی فضای خونه به خاطر حال خاله آرومتر بشه.
دایی گفت:
_ برید تو، دیگه واسه چی اینجا ایستادید؟
برای ته سیگار زیر پاش که نمیخواد زهره بفهمه میگه بریم.
زهره خیلی آهسته گفت:
_ دایی من میترسم.
_ الان تو حیاط یا تو خونه که فرقی نداره. اگر بخواد چیزی بهت بگه منتظر نمیمونه بری تو خونه؛ میاد اینجا میگه. برید تو.
زهره نگاهی به من انداخت و زیر لب گفت:
_ خدا بخیر کنه.
پا کج کرد و داخل رفت. دنبالش راه افتادم که دایی گفت:
_ رویا!
برگشتم سمتش. به پاش که روی سیگار بود اشاره کرد.
_ به کسی بگی من میدونم با تو!
_ من اگر میخواستم به کسی بگم که نمیگفتم قایمش کنی.
_ گفتم که حواست باشه. به اون رضا هم بگو دور و بَر من نباشه که از دستش شکارم.
_ باشه میگم ولی به خاطر خاله هیچی نگو.
_ حواسم هست کی بگم که آبجی نباشه. برو تو.
نگاه ازش برداشتم و وارد خونه شدم.
چه فضای سنگینی. علی گوشهای نشسته و به فرش خیره شده. میلاد سرش رو روی پای خاله گذاشته. زهره کنار خاله کِز کرده و رضا هم که هنوز از اتاق بیرون نیومده.
از همه خرابتر وقتی شد که دایی به خاطر نیش و کنایه رضا ناراحت بود و زهره هم به خونه برگشت.
کنار علی نشستم. هیچ کس حرفی نمیزنه. این فضای پر از ناراحتی برای خاله خیلی بده. فکر میکردم روزی که من و علی بفهمیم خاله راضی هست و هیچ اعتراضی نسبت به ازدواج ما نداره، بهترین روزمون باشه اما تو این شرایط هیچ خاطره خوبی برامون نمیمونه.
خانه آهسته به زهره گفت:
_ بلندشو برو برنج بذار.
زهره زیر لب گفت:
_ مامان توروخدا من میترسم از کنارت بلندشم.
خاله نگاهی بهش انداخت و متأسف سرش رو تکون داد. دستش رو تکیه زمین کرد تا بایسته که علی گفت:
_ کجا مامان؟
صدای علی انقدر گرفته و پر از غم بود که دلم براش سوخت. دوست دارم الان یه بلایی سر زهره بیارم که اینجوری علی رو غمگین کرده.
_ یه ذره برنج بذارم بخوریم.
_ میرم از بیرون میگیرم.
_ مگه پول اضافه داری؟ توی این شرایط هر چیزی دارید باید نگه دارید؛ براتون لازم میشه.
_ حالا یه وعده غذا هیچی نمیشه مادر من!
_ نه من اصلاً غذای بیرون رو دوست ندارم.
علی نگاه پر از دلخوری و چپش رو به زهره داد.
_ پاشو برنج بذار.
زهره که همین چند کلمه تند و بدون انعطاف براش راهی بود تا با برادرش آشتی کنه، فوری ایستاد. چشمی گفت و وارد آشپزخونه شد. خاله از رفتن زهره که مطمئن شد، ظرف سالاد رو سمت من گرفت.
_ رویاجان، این رو ببر آبغوره نمکش رو بزن.
جلو رفتم. با یک دست ظرف رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم. سالاد علی رو برداشتم و بقیهاش رو آماده کردم.
زهره نیمنگاهی به من انداخت و با صدای خیلی آرومی گفت:
_ تو هنوز دست از پاچهخواری برنداشتی!؟
_ زهره تو این شرایط هم دست برنمیداری؟
_ چی گفتم مگه؟
به بیرون نگاه کردم. میلاد جلوی خاله نشسته بود و حرف میزد. علی و دایی هم با هم آهسته صحبت میکردن. خداروشکر وضع بهتر شده. فقط مونده رضا که هنوز از اتاق بیرون نیومده.
سکوت تلخی که توی خونه حکمفرما بود، تا بعد از شام هم ادامه پیدا کرد. دایی برای خرید میوه از خونه بیرون رفت و اصرار خاله برای نرفتنش فایدهای نداشت.
میلاد و زهره که از هر شرایطی استفاده میکردند تا از علی دور باشن به حیاط رفتن. رضا هم بعد از شام ترجیح داد تو حیاط بمونه.
ایستادم و سمت حیاط رفتم که علی گفت:
_ کجا؟
از اینکه یه همچین سؤالی رو از من پرسیده، جا خوردم. نگاهی بهش انداختم.
_ تو حیاط دیگه!
_ تو نرو تو حیاط.
_ چرا!؟
_ رویا بگیر بشین!
با نگاه هم اشاره کرد تا بشینم. لبهام رو پایین دادم. خیلی بهم برخورد. مثلاً چی میشه من برم تو حیاط!
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀