#پارت52
بخش سوم
#ویلای_نفرین_شده
آراد:منم باهات میام.
نفس:زنگو چی کار کنیم؟
گفتم:زنگ؟
_بالاخره بایدبه خانواده هامون زنگ بزنیم یا نه؟!
_من که نمی تونم برم.
هرکس رفت به بابای منم زنگ بزنه.
وقتی گفتم "بابا" بغض بدی گلومو چنگ زد.
دلم واسه صداش یه ذره شده بود.
سرمو انداختم پایین که کسی لرزش لب و چشای پر اشکمو نبینه.
اما با حس کردن سنگینی نگاه یه نفر سرمو بلند کردم.
هیراد مستقیم خیره شده بود بهم.
نگاهاش اذیتم می کرد.
نمی دونم چرا..
دنبال یه بهونه بودم که از اون جمع برم که هیراد گفت:
بهار پاشو بریم بالا ببینیم رادیویی که تو اتاق سارا بود در چه حاله.
همینو کم داشتم.
من دنبال فرصت بودم که از زیر نگاهای اون خلاص شم حالا میگه پاشو بریم.
نفس سریع گفت:وای منم میام منم میام.
هیراد:لازم نکرده.
شماها پاشین برین به خانواده هاتون زنگ بزنین.
نیلوفر:
آره نفس پاشو.
تا هوا تاریک نشده بریم.
آقا آراد می برین مارو؟
آراد:
بله حتما.
نیلوفر:بهار شماره ی بابات یا مامانت رو بنویس بده.
چی بهشون بگم؟
_نمی دونم...
بگوکارمون طول کشیده.
.مجبوریم بمونیم.
فقط خیالشون رو راحت کن که حالمون خوبه.
_اگه گفت خودش کجاست چی بگم؟
_بگو جایی که هستیم اصلا آنتن نیست.