ام داخل همه چی و واست میگم رفتم کنار و ترسیده رفتم هرچی بود پیدا کردم آوردم و با پارچه ی خیس شده شروع کردم به تمیز کردن زخماش علی هم با صدای گرفته یی شروع کرد به تعریف کردن : بعد از اینکه گفتی برو باهاشون حرف بزن بریم خاستگاری رفتم سراغ زهرا وقتی رسیدم خونشون منتظر موندم تا بیاد توی کوچه که باهاش حرف بزنم از شانس من وقتی اومد بیرون داشتیم حرف میزدیم کلی ذوق کرده بود که حرفای تو رو واسش گفتم ، بهم گفت باید قدر تو رو بدونم ؛ ستاره ،زهرا خیلی دختر خوب و مهربونیه مطمئن بودم دوستای خوبی میشید ، ولی وقتی داشتیم حرف میزدیم داداشش از راه رسید و بقیشم که خودت حدس میزنی ... گفتم :خب برادر من این که چیزی نیست خودم میرم باهاشون حرف میزنم علی گفت :اما ستاره دیگه شدنی نیست .. علی گفت : اما ستاره دیگه شدنی نیست ، برادرش گفت دختر به دهاتی ها نمیدن ... گفتم : ولی من میتونم راضیشون کنم ، قول میدم بهت ... علی گفت کاش اینجور که تو میگی بشه ... زخماشو تمیز کردم و رفتم غذایی که یخ زده بود رو گرم کردم تا غذا بخوریم ، تصمیم گرفتم فردا حتما برم خونه ی زهرا اینا ... روز بعدش صبح بیدار شدم و به علی گفتم من و ببر و برسون خونه ی زهرا اینا ، حسین و آماده کردم و لباس کردم تنش و خودمم بهترین لباسمو پوشیدم ، یه لباس زرشکی که با رنگ سفید صورتم خیل قشنگ میشد ، گره ی روسری کوتاهمو هم سفت کردم و راه افتادیم سمت خونه ی زهرا اینا ، وقتی رسیدیم به علی گفتم : تو داخل نیا من میرم تا باهاشون حرف بزنم ... علی هم گفت چشم و دیگه نیومد داخل ... در زدم منتظر بودم که صدای گفت : کیه ؟ من از پشت در گفتم : میشه چند لحظه درو باز کنین وقتی در باز شد یه مرد جوون در و باز کرد ، نگاهی بهم انداخت و گفت : بفرمایید گفتم : میشه چند لحظه بیام داخل امر خیر .. گفت : نمیشناسمتون ولی بفرمایید تو تعجب کردم بهش نمیومد کسی باشه که علی رو به باد کتک گرفته باشه .. پشت سرش راه افتادم رفتم داخل ، یااللهی گفت و.. ۶۴ پشت سرش راه افتادم رفتم داخل ، یااللهی گفت و رفتیم داخل ، صدا زد : زهرا بیا مهمان داریم وسایل پذیرایی رو بیار خوشحال شدم زود میخاستم زهرا رو ببینم ذوق داشتم واسه علی ، در باز شد و زهرا اومد داخل و گفت : چشم خان داداش و رو به من گفت : سلام خانم خوش اومدین داداشش گفت : چای بریز و بیا اینجا بشین خانم برای امر خیر اومده یهو زهرا چنان سرشو بالا گرفت که ترسیدم گردنش از سرش جدا بشه ، اخم ریزی کرد و رفت ... خندم گرفت هنوز نمیدونست از طرف علی اومدم... تا زهرا بیاد شروع کردم به حرف زدن : آقا من اسم شمارو نمیدونم ،اما اومدم تا زهرا رو برای برادرم خاستگاری کنم ، برادرم یه مرد واقعیه چند سال موند به پای من تا بااین بچه تنها نباشم ،چند سال خواهر شما رو میخواست اما چیزی به من‌نگفت من تازه دیروز فهمیدم و داداشم رو فرستادم تا بهتون خبر بده برای خاستگاری ، و مثل اینکه با شما دست به یقه شدن .. برادر زهرا که انگاری تازه متوجه شد من خواهر علی م گفت : من دختر به اون مرتیکه نمیدم ، اون چهار سال خواهرم و افسرده کرد ، شیش ماه ولش کرد رفت این شیش ماه خواهرم مرد و زنده شد من دختر بهش نمیدم ... با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم : من که توضیح دادم دلیلش چی بود ، اما انگاری نمیخاید متوجه بشین ... گفت : اون باید از اول میومد پیش خودم نباید میومد پیش زهرا معلوم بود لج کرده رو بهش گفتم : من قول میدم چیزی برای خواهرتون کم نذارم کاری میکنم زندگیش شیرین بشه ، از لحاظ مالی علی چیزی کم نداره من هرچی دارم واسه علی هست ... زهرا که انگاری حرفامون روشنیده باشه با رویی که مشخص بود نمیخاد نشون بده خوشحاله اومد داخل و چای تعارف کرد ، ازش تشکر کردم و خاستم کنارم بشینه نگاهی به چهره ی معصومش انداختم همسن خودم بود اما چهره ی اون هنوز چهره ی یه دختر جوون و داشت ولی من چهره م خسته بود و با تجربه مثل یه زن بزرگ رفتار میکردم ، چشمای عسلی و پوست گندمی و موهای بور قشنگی داشت ... توی دلم به انتخاب علی تبریک گفتم . برادر زهرا گفت : من نمیخام بین زهرا و علی فاصله بندازم ، من از دور علی رو میشناسم و همیشه زیر نظرش داشتم ولی من روی خواهرم حساسم زهرا بدون پدر و مادر بزرگ شد با جون و دل بزرگش کردم وقتی میدیدم خواهرم داره آب میشه و از علی خبری نیست عصبانی شدم... ۶۵ حالا هرموقع بخاین میتونین با علی بیاین تا باهم حرفامون و بزنیم ... انقدر خوشحال شدم که گفتم علی پشت در منتظر منه میشه بهش بگین بیاد داخل .. برادر زهرا پاشد و رفت که علی رو صدا بزنه .. زهرا نگاهی بهم انداخت و من بهش گفتم :تبریک میگم زهرا جان ، زهرا خجالت کشید و گفت : ممنونم ازتون زهرا حسین و بغل کرد و گفت :خیلی دوست داشتم حسین و ببینم شنیده بودم خیلی شیرینه خندیدم و گفتم : دیگه از چند وقت دیگه همیشه کنار مایی... داشتیم حرف میزدیم با زهرا ،نگران ش