5
گفت:پروانه ننه میگه بیا بادمجونا رو پوست بگیر،،،
یکی_دو روز بعد سال تحویل روز سه شنبه غروب بود با ذوق و شوق روی میز کوچیکی که کنار اتاق گذاشتم سفره ی هفتسین چیدیم پدرم قبل از تحویل سال اومد خونه لباسمو عوض کردمو وموهامو دم اسبی بستم جلوی آیینه ایستادمو با انگشتم ابروهامو مرتب کردم و کرم مرطوب کننده ی کنار آئینه رو به دستم مالیم و دستامو کشیدم به صورتم که متوجه شدم مادرم داره با غضب نگام میکنه که یه دفعه گفت:چشمم روشن داری به خودت چی میمالی آروم گفتم:به خدا هیچی همین کرم سرطاقچه گفت: خیلی آرزو به دل آرایش کردنی آره!! بذار هر وقت شوهر کردی هر کوفتی خواستی به خودت بمال و جولون بده
یه دفعه پدرم از تو هال بلند گفت:چی شده زن سر سال تحویل مادرم گفت:نگفتم لازم نکرده این ورپریده رو با خودمون ببریم بفرما سر و گوشش میجنبه همینم مونده با این اخلاقاش بیاد وسط فامیلی که هر کدوم چندتا پسر بزرگ دارند
با بغض گفتم:مگه چیکار کردم مادرم نهیب زد ببر صداتو امروز جلو آئینه وامیسته فردا یه جور دیگه پدرم گفت:شیطون رو لعنت کن زن،،،
مادر باغضب بیشتر نگام کرد سرمو زیر انداختم و
دیگه حرفی نزدم و رفتم تو هال و کنار پدرم نشستم و مادرم هم رفت تو آشپزخونه پدرم آروم گفت:مادرتو که میشناسی کاری نکن کفری بشه گفتم: بخدا بابا من کاری نکردم پدرم گفت: میدونم اما بازم بیشتر حواستو جمع کن؛ تا از این حرفها نباشه
با اینکه هیچکاری نکرده بودم و اما آروم گفتم:چشم
کمی بعد سال هزارو سیصد و هشتاد تحویل شد
فردا برای ظهر همه دور هم جمع میشدیم تنها خوشحالیه من وقتی بود که برادرام و خواهرم میومدند خونمون و با اینکه مادرم مرتب گوشزد میکرد موهام بیرون نیاد و حتما جلوی شوهر الهه مانتو تنم باشه اما بازم با همه ی این سختگیریها خوش میگذشت،
مرضیه زن اکبر و فهیمه زن رضا هر دو انتخاب مادرم بودند و برای همین مادرم خیلی مشکلی باهاشون نداشت و اونها هم سعی میکردند کاری نکنند که مادرم حرفی بزنه از صبح زود بیدار شدمو بعد از جمع کردن رختخوابها رفتم تو آشپزخونه تا کمک مادرم بدم همیشه آرزو میکردم با من رفتار بهتری داشته باشه و مثل بقیه مادر دخترا باشیم مادرم پای گاز وایساده بود و سیب زمینی سرخ میکرد حس کردم یه لبخندی روی لبش نشسته انگار با دیدن لبخندش ترغیب شدم تا باهاش حرف بزنم یکم حرفهایی که تو سرم میچرخید رو مزه مزه کردمو آروم گفتم:ننه؟ همونطور که سرش به کارش بود گفت:هان
گفتم:دلم میخواد بیشتر با هم حرف بزنیم... وسط حرفم اومد و گفت:حرف چی بزنیم سرمو بالا کردم....
6
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
دلم میخواست بگم دوستش دارم بگم دلم میخواد کنارش بشینم و حرف بزنیم دلم میخواست بتونم حرفهامو بهش بزنم اما لبخند روی لبش به اخم تبدیل شده بود، لبمو بردم تو دهنمو با دندون روش فشار دادم مادرم با لحن محکمتری پرسید نگفتی چه حرفی بزنیم!؟ سرمو زیر انداختمو گفتم:هر حرفی،،،
گفت:حرفهای تازه میزنی پروانه !! چشمم روشن با خودم گفتم: مگه چی گفتم!!! مادرم دوباره رفت سر گاز و شروع کرد زیر لب چیزی گفتن همون موقع صدای زنگ در بلند شد و داشتم از جا بلند میشدم که مادرم با لحن بدی گفت:بلند شو در رو باز کن قبل از من پدرم که تو حیاط بود در رو باز کرد الهه خواهرم با بچه به بغل وارد خونه شد دویدم سلام کردمو سارا رو از بغلش گرفتم و الهه به صورتم لبخندی زد و با بابا عید مبارکی کرد بعدم همونطور که سارا تو بغلم بود بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت: سال نوت مبارک چشم خوشگله لبخندی که روی لبم نشسته بود تا صدای مادرم که میگفت:چندبار گفتم اینجوری خواهرتو صدا نزن عیب!!! الهه با لبخند گفت: سلام سال نو مبارک و در حالیکه سمت مادرمون میرفت گفت: خب چشماش خوشگله بعدم الان که کسی اینجا نیست خودمونیم بعدم مادرمو بغل کرد و بوسید؛ مادرمون گفت: پس کو شوهرت الهه گفت: میاد یه رادیو از مشتری پیشش بود رفت بده و بیاد مادرم بلند گفت:پروانه بیا برو رختاتو درست کن الهه رو به من گفت:آره بیا بریم تو اتاق کارت دارم رفتیم تو اتاق سارا رو گذاشتم رو زمین و رفتم سر کمد تا روسری و مانتو بردارم الهه در رو بست و گفت:بیا ببین چی آوردم و بعد از تو مشما ی مانتوی کرم و ی شلوار جین و یه شال در آورد و گفت: بفرما مبارکه،،،
چشمام با دیدن اون لباسا از تعجب گرد شده بود همونجور که نگام بهشون بود گفتم: ماله منه!!!
الهه خندید و گفت: بله ماله خودته نگاهی به الهه کردمو گفتم: اما ننه نمیذاره بپوشم الهه سری تکون داد و گفت: اون با من بعدم بابا خودش گفت: بخرم برات از خوشحالی اشک از چشمام جاری شد لباسا رو از الهه گرفتمو رفتم جلوی آئینه باورم نمیشد ماله من باشه چقد بهم میومد الهه گفت: بذار بعدا بپوش الان ننه بفهمه داد و بیداد راه میندازه لبخندی زدمو لباسا رو گذاشتم تو مشما و زیر لباسام تو کمد گذاشتم و در رو بستم مادرم در اتاق و باز کرد و گفت: باز نیومدی چپیدید تو اتاق !! الهه