#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_126
یکی من می زدم و یکی اون...
مروارید که معلوم بود دلش به حال من بچه یتیم بین این همه غریبه سوخته با جیغ و داد می گفت ولش کن به شما چه ربطی داره توی خانه مان چکار می کنیم میگم ولش کن سگ پدر.
زن غلام سیاه رو به مروارید دست به کمر گفت می خواستی صدات رو توی سرت نندازی تا همه بشنون و این معرکه راه بیوفته،چس مثغال قد داری و شیش متر زبان...بزار از راه برسی بعد زبان دربیار...ما تازه عروس بودیم با یه ایل خانواده ی شوهر زندگی می کردیم،دردت چیه؟ آقای خودتی نوکر خودت،نه مادرشوهر بالاسرته نه خواهر شوهر تنگ دلت.
مروارید گفت سگ خانواده ی شوهر به شما شرف داره که معلوم نیست هر کدامتان چه جور ادمی هستین و شیر حلال خوردین یا حرام.
یکی مروارید می گفت و یکی همسایه ها تا اینکه قصد حمله به مروارید رو داشتن که دستشو کشیدم و وارد اتاقمون شدیم.
لباسام پاره شده بود و گوشه ی لبم خونی بود.مروارید که عصبانیت و حال بدمو دید مشغول روشن کردن سماور شد.
سرمو روی بالش گذاشتم و خستگی راه و دعوا باعث شد به خواب برم.
با صدای قوقولی قوی خروس جنگی غلام بیدار شدم.آفتاب در حال بالا اومدن بود و مروارید گوشه ی دیگه ای از اتاق خوابیده بود.دختر ریزه میزه با زبانی تیز...پتویی که مروارید روی سرم انداخته بود رو کنار زدم و نشستم.
چقدر دلم می خواست مروارید روی خوش نشون بده و تلخی نکنه.نزدیکتر رفتم و خودمو کنارش زیر پتوش جا دادم.با ترس و لرز اینکه بیدار بشه و با سر و صداش همسایه هارو بیدار کنه بغلش کردم.
صورت سفید و گردی داشت که تا الان خوب ندیده بودم.بوسه ای به پیشونیش زدم که به سرعت چشم هاش رو باز کرد و سرش رو عقب کشید.
دستمو روی صورتش گذاشتم و گفتم خوب خوابیدی؟
دستمو برداشت و گفت مگه می زاری؟کله ی سحر اومدی بیدارم کردی که اینو بپرسی؟
غلتی زدم و رو به آسمون درازکش گفتم راستش دلم برای غرغر کردنات تنگ شده بود،گفتم یوقت از ساعتش نگذره.
سر جاش نشست و گفت تا اون روی سگم بلند نشده و همسایه هارو به جانت ننداختم پاشو برو سر جات.
بلند شدم و کتمو برداشتم.به سمتش برگشتم و گفتم دارم میرم دنبال یه لقمه نان برای توی زبون دراز، وقتی رفتم درو از داخل ببند.مردای تهرون مثل من نیستن یوقت هوس نکنی بری عرض اندام کنی.
اینو گفتم و از در خارج شدم.
به طرف خونه ی دائی جان راه افتادم.دائی جان با دیدنم گفت این دفعه بری کی بر می گردی پسر جان؟لبت چه شده؟
با شرمندگی گفتم مفصله دائی براتون تعریف می کنم،حالا واسه من کار هست سر ساختمان؟
دائی گفت جایی که من هستم که نه ولی می برمت پیش اوس عبدل،دنبال کارگر بود.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞