#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۸۷
برای روشن کردن سماور تلو تلو خوران به طرف آشپزخونه رفتم و گفتم مسئله تو نیستی،مسئله منم.نمی خوام سربار باشم،دخترت داره بزرگ میشه،هم کلاسی داره،تو همکار داری،با اقوام شوهر مرحومت در رفت و آمدی،بهتره مستقل باشی و خونه ات رو به سلیقه ی خودت بچینی.تو باید از زندگیت لذت ببری.
بعد از روشن کردن سماور برگشتم و گفتم این پله ها هم امانمو بریده،پایین راحتترم.این حرفت که گفتی ازینجا بری رو دیگه نمی خوام بشنوم،قبلا هم گفتم تا دخترت به هجده سالگی نرسیده اجازه ی تنها زندگی کردن نداری.
مهلا به ناچار سکوت کرد و روز بعد با کمک کارگرها خونه برای مهلا و نگین خالی شد و من هم به اتاق های مارجان نقل مکان کردم.
تخت تک نفره ام یه گوشه بود و میز و کتابخونه ام گوشه ای دیگه.سماورم همیشه در حال جوش بود و غذام روی گاز.
دوباره شدم همون پسر مجرد،با این تفاوت که چند تار موهای باقی مونده ی سرم چون برف سفید بود و با ۷۴ سال سن،با دستانی لرزان محکوم بودم به موندن و دیدن داغ عزیزام.
با نون سنگگ تازه ای که گرفته بودم وارد حیاط شدم و شروع کردم به صدا کردن مهلا و نگین.
نگین در حین گذاشتن مقنعه اش برای آماده شدن و رفتن مدرسه به روی ایوان اومد و گفت صبح بخیر بابایی سحرخیز خودم.
نون سنگگو بالاتر گرفتم و گفتم سلام به روی ماه نشسته ات،بیا سهم نونتونو ببر که دیرتون شد.
نگین دکمه های مانتوش رو بست و گفت ببر همون پایین بابایی ما هم الان میایم،مامان خواب مونده امروز صبحونمو با تو می خورم،سماورت که جوشه؟
به طرف اتاق هام راه افتادم و گفتم معلومه که جوشه زودتر بیاین که دو تا دختر تنبل من گشنه به اداره و مدرسه شون نرن.
زمان به سرعت برق و باد میگذشت و نگین خیلی زودتر از آنچه که فکرش رو می کردم به هجده سالگی رسید.یزدان و مهران هنوز مستاجر بودن و مهلا در حالی که روی تخت حیاط نشسته بودیم حین پوست کندن سیبی گفت بابایی،دیگه نگین هجده ساله شده منم که سالهاست مزاحمتونم،مهران و یزدان هنوز مستاجرن و اونوقت من توی این خونه مجانی نشستم.بیا بریم یه خونه ی سه خواب بگیریم و توش زندگی کنیم مهران و یزدان یکدومشون شاید بخوان بیان اینجا.
تکه سیبی که نوک چاقو گذاشته بود گرفتم و گفتم دیگه مانع رفتنت نمیشم دخترم،منم آفتاب لب بومم،برو خونتو از مستاجر پس بگیر و با دخترت توش زندگی کن.
مهلا با لایه ای از اشک که چشمش رو پوشوند گفت بدون تو کجا برم؟
نگین شیلنگ آب رو زمین گذاشت و جلوتر اومد و گفت راست میگه بابایی یه خونه ی سه خواب میگیریم و بازم باهم زندگی می کنیم.
دست هامو باز کردم و نگین کنارم نشست
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞