#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۱
نه ترنجی انتظارمو می کشید و نه بچه ی نشسته پشت نیمکت هیچ مدرسه ای.
دیگه روی کتاب ها خوابم نمی برد و استرس هیچ امتحانی برای فرداش دلم رو به آشوب نمی کشید.سیلی هیچ مرد نامردی روی گوشم نمی خوابید و دستم توی دست هیچ بقالی به عنوان دزد گیر نمی کرد.
کلید رو توی دروازه ی رنگ و رو رفته ی سبزمون انداختم.خونه توی سکوت غرق بود،نه از لاله شر و شوری دیده میشد و نه صدای بچه ای که از پوست و خون یزدان باشه توی حیاط شنیده.
چمدون کوچیکم رو روی زمین گذاشتم که قبل از بستن در،صدای نگین توی گوشم پیچید که با صدای کش داری گفت سلاااام پس بالاخره اومدی پیرمرد،مثل همیشه خوش قول.
عصای توی دستمو به دورش حلقه کردم و بعد از بوسیدن سرش،با خنده گفتم این آخر عمری این پیرمرد باید به توی فسقلی حساب کتاب پس بده؟
نگین خندید و گفت بدو بابایی بدو که هزار تا کار داریم،خشکل کن بریم،همه ی دوستام هم دعوتن.مهلات گفت سر راه بیام ببینم اومدی با خودم ببرمت که خیالش راحت باشه.
حین بستن دروازه گفتم داییت مگه دعوت نیست؟
نگین چمدون رو برداشت به طرف اتاقام رفت و گفت چرا بابایی دعوتن.
به دنبالش عصا زنان گفتم خب منم با همونا میام،تا آماده بشم دیرت میشه،تو برو .
چمدون رو جلوی در اتاق گذاشت و بعد از کمی فکر گفت خب پس من یسر به زندایی میزنم خیالم راحت بشه بعد میرم.
نگین رفت و من شب با نوترین کت شلوارم به همراه یزدان و لاله و مهران و بچه هاش به طرف خونه ی مهلا راه افتادیم.
وارد آپارتمان بزرگش شدیم که قاب عکس افشین بالای سالن خودنمایی می کرد و مهلا تمام عمرش رو وفادار به این قاب موند.
میترا با چادر سفید آویزون شده به دور کمرش به همراه مصطفی که حالا مرد جا افتاده ای شده بود و طبق معمول کت و شلوار رسمی به تن کرده بود جلوتر اومدن و در حین کشیدن دستم به سر بچه های قد و نیم قد از آب و گل درومدش،میترا گفت ببخش باباجون دیر رسیدیم مجبور شدیم یسره بیایم اینجا.
مهران راه رو برای عبور خودش باز کرد و بعد از روبوسی با مصطفی با شیطنت گفت سوغات میوه ی مارو بدین ببریم حالا خودتون بعدا هم اومدین اشکال نداره.
میز شام آماده شده بود و پدر و مادر افشین و اقوام نزدیکش با تعارف مهلا این دختر به ظاهر چهل ساله ی من ولی به زیبایی و جوانی هجده سالگیش به طرف میز رفتن.
نگاهی به دخترای که در حال رفت و آمد با دست های پر از غذاهای رنگاوارنگ بودن انداختم
که نگین با لباس خوشرنگ بلندش بعد از گذاشتن آخرین مرغ بریون روی میز به طرفم اومد و به آرومی گفت از چشات معلومه می خوای بگی اسراف کردیم،یه شبه بابایی سخت نگیر
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞