#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۵
به باباجون تبریک بگیم.
نگین مشغول باز کردن در جعبه ی شیرینی شد و گفت چاییت حاضره زن دایی؟بیار که با این شیرینی میچسبه،تازه ی تازه است.
بعد با دیدن من که روی تخت کنج حیاط نشسته بودم به طرفم اومدن و بعد از احوال پرسی با احمد و محمود که مشغول تعمیر دوچرخه،بالای حیاط بودن،کنارم نشستن.
سپیده با سینی چای بهمون پیوست که رو به نگین پرسیدم دخترم خواستگارت دکتر جلالی چی شد؟دیگه مادرش مزاحمت ایجاد نکرد؟
نگین هنوز جواب نداده مهلا بعد از جا باز کردن برای نشستن سپیده،گفت ایندفعه خودش اومده بود باباجون.پسر مودب و عاقلی به نظر میومد.اومده بود از طرف مادرش عذرخواهی.می گفت آدرس منو پیدا کرده داده به مادرش که بیاد برای صحبت های اولیه،ولی مادرش اومده و اون رفتارو کرده.
به طرف مهلا برگشتم و گفتم خب تو چی گفتی؟
مهلا شونه ای بالا انداخت و گفت چی باید می گفتم باباجون؟گفتم ازدواج که فقط پیوند دو نفر نیست پیوند دو خانواده است.شما باید اول خانوادتو راضی کنی بعد بیای سراغ ما.
سپیده اولین لیوان چای رو به طرف من گرفت و گفت خیلی هم دل مادرش بخواد،دخترمونم دو روز دیگه دکتر میشه،اگه به مالش مینازه که خداروشکر اندازه ی خودمون داریم و دستمون جلوی غریبه دراز نیست.
نگین جعبه ی شیرینیو به طرفم گرفت و گفت ولش کنین اصلا مهم نیست هر کی طاووس خواهد جور هندوسان کشد مردی که الان نتونه حرفشو به کرسی بنشونه تمام عمرش باید چشم به دهن مادر و دست پدرش باشه.
سپیده هورتی به چاییش کشید و گفت قربون دهنت،خلایق هرچی لایق بزا بره یه عروس گیس بریده بیاره چششو که درآورد گذاشت کف دستش میفهمه عروس مثل تو داشتن لیاقت می خواد.
گازی به شیرینی توی دستم زدم و رو به نگین گفتم برای ازدواج عجله نکن دخترم،صحبت سر یک عمر زندگیه،اگه چرخ اشتباهی به گاری زندگیت ببندی باید تا آخر عمر لنگ زدنشو تحمل کنی.درستو بخون برو سر کار،بزا چشمت به روی دنیا باز بشه که بهتر انتخاب کنی.
نگین با غصه گفت الان مسئله ی من رفتار زننده ی مادر دکتر جلالیه باباجون.هر کاری می کنم نمیتونم به خاطر غرور کاذبش ببخشمش.اشک مامانو درآورده و سطح اقتصادی پایینترمونو به رخمون کشیده،اگه خدای اون بالا شاهد رفتار زشتش بوده باشه مطمئنم بی جواب نمیمونه.
سرمو تکونی دادم و گفتم:چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت
آه یتیم بی جواب نمیمونه،یه روزی دوباره سر راه هم قرار میگیرین دخترم،روزی که تو بالایی و اون مادر از خود راضی پایین،فقط دلم برای پسرش میسوزه که قراره پاسوز اشتباه بزرگترش بشه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞