قسمت ۲۱۴ حال حامد کم از او نداشت، یا پشت در اتاق بود یا در خانه و روی تخت. کارش شده بود پهن کردن لباس های آیه روی تخت و سر گذاشتن روی قسمت شکم پیراهن ها و زاری کردن. زندگی شان تماما سیاه شده بود و کاری از پس هیچ کس بر نمی آمد. حامد هنوز هم خودش را مقصر می دانست و روی دیدار با آیه را نداشت. از آن طرف آیه فکر می کرد حامد او را به خاطر این ننگ و داغ رها خواهد کرد و دیگر حتی تف توی صورتش نخواهد انداخت. روز پنجم و حالش بهتر از روزهای قبل بود. درد کشیدن هایش و دز آرامبخش ها کم شده و دیگر مثل چند روز گذشت مدام خواب نبود. هر چند خواب و بیداری اش چندان فرقی نداشت. بهار هر چه سعی کرده تا حامد را راضی به همراهی اش کند، موفق نشده بود. تقه ای به در زد و ابتدا سر به داخل برد. خواب بود. آرام و بدون سر و صدا ظرف غذا را روی میز کنار تخت گذاشت که متوجه ناله های خفیفش شد. اخم هایش در هم و صورتش خیس عرق بود، هر دو دستش مشت شده و می لرزید و چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد. برای شنیدنشان سر خم کرد. از حرف های بی سر و تهش می شد فهمید دارد کابوس می بیند. چیزی که این برایش عجیب می آمد، اسم سروش بود! اخم ریزی روی پیشانی اش نشست. نمی خواست به حدسیاتش که تند تند رد می شد، بها دهد. دست روی بازوی نحیفش گذاشت و صدایش زد. - آیه. آیه جان بیدار شو عزیزم. صدای ناله هایش بالاتر رفت، حالا حامد را هم صدا می زد. - ولش کن عوضی... بچه ام... حامد... بچه ام... به طبع او هم بلندتر صدایش زد. - آیه؟ با جیغ از خواب پرید. تمام تنش به عرق نشسته و نفس نفس می زد. چشمش که به بهار افتاد، اشک هایش روی گونه راه گرفت و آرام و زیر لب نامش را خواند. سرش را خواهرانه به آغوش کشید. - جانم؟ جانم عزیزم؟ بعد از گذشت پنج روز این اولین تمایل آیه برای هم آغوشی و صحبت بود. تند تند حرف می زد اما او نه درست می شنید و نه چیزی از حرف های بی سر و تهش در می آورد. سرش را از سینه جدا کرد و به چشم های سرخ از اشکش چشم دوخت. - آروم باش. خواب دیدی، چیزی نیست. هق هقی کرد و گفت: - او... اون می... می خواد مَـ... منو بُـ... بکشه. می... بچه ام... می خواد او... اونو بُـ... بکشه. دست لرزانش را گرفت و فشار اندکی به سر انگشتانش وارد کرد. - کی می خواد تو رو بکشه؟ گریه اش شدت گرفت، باز در آغوش بهار پناه گرفت و همان جا و میان گریه گفت: - بچه ام رو اون کشت... کشت... بچه ام رو کشت. دست نوازش به سرش کشید، باید هر طور شده از زیر زبانش می کشید که «او» کیست؟ - آروم باش. چیزی نیست، من این جام. نمی ذارم کسی اذیتت کنه. بهت قول میدم. تو فقط بهم بگو کی می خواد اذیتت کنه؟ کی بچه ات رو کشت؟ چشم هایش داشت بسته می شد و صدایش تحلیل می رفت اما لحظه ی آخر لب زد: - سو... روش. * - می خوای بگی سروش این بلا رو سر آیه آورده؟ به نظرت شدنی؟! کلافه بود و عذاب وجدان داشت. خودش را مقصر می دانست که چرا سعی ای برای دوری اش از آن مرد نکرد؟ - من این رو نگفتم، حرف های آیه این رو میگه. نفسش را محکم بیرون فوت فرستاد. - حتما به خاطر قرص هاست، ‌وگرنه سروش چرا باید چنین کاری کنه؟ آیه رو کم از خواهر نمی دید. حق داشت باور نکند، سروش آن قدر خوب و تمیز نقش بازی کرده بود که به گمان هیچ کس نمی رسید چنین هیولای کینه توزی باشد. تنها یک نفر بود که ذات پلیدش را می شناخت، و آن یک نفر بهار بود. از روی نیمکت بلند شد و تند گفت: - اگه خواهرش بود، پس زنگ بزن بگو بیاد دیدن خواهرش. بگو خواهرش روی تخت افتاده و یه بند داره اسم اون رو صدا میزنه. تماس‌گرفته بود، نه یک بار، ده ها بار تماس گرفته اما هر بار با «مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» مواجه شده بود. بهار بود اما حرف هایی روی دلش داشت سنگینی می کرد که مردانه بود و باید به یک مرد می گفت اما سروش نبود. این غیبت برایش عجیب می آمد اما آن قدر ذهنش درگیر بود که مجالی برای حدس و گمانی نمی ماند. به راه رفته ی بهار نگاه کرد، چه طور می توانست باور کند دوست دیرینه و برادرش چنین بلایی سر همسرش آورده؟ او که از عشق و علاقه ی او نسبت به آیه با خبر بود، پس چه طور ممکن است این بلا را سر محبوب و معشوق او بیاورد؟ او که برایش نه در رفاقت و نه در برادری کم نگذاشته بود! چنگی به موهایش زد، تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون کشید و بار دیگر شماره ی سروش گرفت اما باز همان جمله ی کلیشه ای عائدش شد. این طور نمی شد، باید به دیدنش می رفت. از بیمارستان خارج شد و سمت آتلیه راه افتاد.