✿•••﴿
#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1463
«ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش»
«سجاد_سامانی»
("علیرضا")
حدود نیم ساعت گذشته که بود که با اومدن عاقد خاله آوا عصبی از اتاقی که حافظ داخلش بود بیرون اومد و کنار عمو عماد آروم گفت:
- بیرون نمیاد! آبرومون رو میبره این بشر!
عمو عماد نیم نگاهی بهم انداخت که سرم رو پایین انداختم و اون رو به خاله آوا گفت:
- فکر نمیکنی همه اینها تقصیر تو باشه؟!
- نبش قبر نکن عماد! یک ماه رو قبول کردین دیگه! بسه!
- آوا...
توی حرفش پرید و گفت:
- بهخدا اگه بخواد دیوونه بازی دربیاره و نیاد پیش زهرا یه کاری...
از داخل لبم رو گاز گرفتم و گفتم و این بار من توی حرفش پریدم:
- میرم پیش حافظ.
عمو عماد عصبی به خاله آوا نگاه کرد ولی اون نفسی کشید و رفت کنار خواهرش نشست.
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و با تعلل در رو باز کردم و داخل رفتم.
روی یه پتو ولو شده بود و یه بالشت هم روی سرش گذاشته بود.
در رو بستم و رفتم کنارش نشستم.
- چه وقته خوابه آقا داماد!
عکسالعملی نشون نداد که بالشت رو برداشتم و کنار انداختم.
با نفسهای سختش بلند شد نشست و سرش رو روی زانوش گذاشت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【
@romankadehdalaram 】