✿•••﴿
#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1517
علیرضا اما چشمهاش رو روی هم فشار میداد تا خونی که ریخته شده رو نبینه! اونکه بعد از هفت سالگی، وقتی که گوساله محبوبش که یک هفته بود داشت رو میخواستن قربونی کنن، دایی امیرمحمد بنا به گفته زندایی جای اینکه اون رو ببره خونه و سرش رو گرم کنه اما به این فکر نکرده که شاید اونها درست میگن و بیخیالش میشه.
علیرضا هم وقتی میبینه گوساله رو دارن سر میبرن، تا یک هفته فقط تب و لرز داشت و هر وقت خون یا گوشت قرمز گوساله میدید حالش بد میشد؛ به قولی از هفت سالگی فوبیاش رو پیدا کرده بود! البته که اون روز دایی امیرعلی میخواسته دایی امیرمحمد رو یه دعوای درست و حسابی کنه اما مامان بزرگ جلوش رو میگیره چون یه مراسم بزرگ داشتن و مهمونهای غریب هم اونجا بودن ولی تا یک ماه محلش نمیداد و دایی امیرمحمد دیگه داشته دیوونه میشده!
حالا امروز هم با دیدن خونها پاهاش داشت سست میشد و حالش داشت بد میشد ولی دایی دیگه هیچی واسش مهم نبود و اجازه هم نمیداد من نزدیکش بشم و عزیزِدلم فقط بهخاطر زهرا دم نمیزد و سپر اون شده بود چون میدونست دایی اگه بفهمه زهرا اونجا بوده چه بلایی سرش میاد... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【
@romankadehdalaram 】