🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕
#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم :
#ف_میم
🍃
#قسمت_صد_دوازدهم
مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟
ـ ثمین احتمالا برمیگرده هتل شب شده دیگه ، شما برو سراغ پرس و جو از اهل محل .
مهدا نگاهی به ساعتش کرد ، اصلا متوجه گذر زمان نشده بود ، نوای روح بخش اذان در محل پیچید و آرامش را به وجودش تزریق کرد
ـ بله ، قبل از هتل میام خونه
ـ منتظریم ، مراقب خودتون باشید
ـ مراقبم قربان نگران نباشید .
اذان همچنان از گل دسته ها پخش می شد مهدا فکری به ذهنش رسید بسمت ماشینش رفت و چادری را که برای مواقع ضرور در ماشین قرار داده بودند برداشت و بسمت مسجد راهی شد .
پسر بچه از خانه ای که ثمین سر زده بود خارج شد و همان طور که می دوید با مهدا برخورد کرد و زمین خورد .
مهدا به پسر کمک کرد و او را از زمین بلند کرد .
خاک لباسش را گرفت و گفت : پسر خوب با این عجله کجا میرفتی ؟
ـ میخوام برم مسجد
ـ چقدر عالی اسمت چیه عزیزم ؟
ـ سجاد محسنی
با شنیدن اسم سجاد قلبش فشرده شد و گفت :
چه اسم قشنگی ، آقا سجاد گل شما خواهر و برادر هم داری ؟
ـ آره یه خواهر بزرگ دارم ، اسمش سایه است
ـ خوش بحالت ، منم میخوام برم مسجد میای با هم بریم ؟
ـ بله
مهدا دست پسر ۷، ۸ ساله را گرفت و به مسجد رفتند . رو به پسر گفت : بابات چیکارست آقا سجاد ؟
ـ بابام مرده
ـ اخی خدا رحمتش کنه
به مسجد که رسیدند پسر رو به مهدا گفت :
من باید برم مردونه
ـ آفرین پسر خوب ، خداحافظ
ـ خدافظ
مهدا آهی کشید و با مهری در ردیف دوم کنار پیرزنی که در حال تسبیح بود نشست و بعد از سلام گفت :
حاج خانم شما خانواده ی محسنی رو می شناسید ؟
ـ زن آقا ولی خدابیامرز ؟
مهدا با اینکه نمی دانست ولی چه کسی ست اما از انجایی که پسرک گفته بود پدرش فوت شده ، سری به نشانه تایید تکان داد که پیر زن ادامه داد ؛
اره مادر می شناسمشون ، آقا ولی بنا بود چند سال پیش از ساختمون افتاد و به رحمت خدا رفت ، حالا چرا می پرسی دخترم ؟
ـ امر خیر یه نفر معرفیشون کرده بود ، میخ...
ـ خانواده خوبی هستن ، سایه هم دختر خوبیه از وقتی رفته سرکار یکم ظاهرش عوض شده
ـ خب شاید بخاطر کارش بوده ؟
ـ چمیدونم مادر منشی یه آرایشگاهه
ـ بله ، همون آرایشگاهی که طبقه بالاش مزون هست و مغازه لباس های ست ؟
ـ آره مادر همونجاست منم چند بار رفتم آرایشگاهه
ـ صحیح
ـ مادرش بنده خدا سفارش میگیره لباس میدوزه ، خیلی زندگیشون بهتر شده از وقتی سایه میره سرکار
مکبر شروع نماز را اعلام کرد ، بعد از نماز و صحبت با پیرزن به یاس زنگ زد و بسمت خانه راه افتاد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay