🌸🍃☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_چهاردهم
#پارت_دوم
-صلواتےبرمحمدوآل محمد...
زیرلب صلواتےمیفرستم و کتاب دعایم را میبندم و داخل کیفم میگذارم سخنران شروع به سخنرانےمیکند که مینا رو به رویم مینشیند و سلام میکند رو به الناز میگوید
-سلام الناز جون خوبے؟چخبر؟
الناز لبخندےمیزند و میگوید
-خیلےممنون سلامتے.
-شکر.
رو به من میکند
-کتاب رو آووردے.
تازه یادم مےافتد مینا گفته بود کتابش را بیاورم، لبانم را غنچه میکنم و چیزےنمیگویم.
چشمانش را در کاسه میچرخاند و میگوید
-باز این لباشو غنچه کرد آووردی یا نه؟
ابروانم را بالا مےاندازم، چشمانش درشت میشود
-راحیللللل، مگه من نگفتم فردا از اون کتاب امتحان دارم، خدا بگم چیکارت کنه، الان منه بدبخت چه خاکےبه سرم بریزم.
کمےفکر میکنم
-عا فهمیدم اونروز داشتیم میرفتیم رمچاه تو ماشین داشتم میخوندم بعد اونم برش نداشتم رفتنےمیدم.
مینا سرش را بالا مےاندازد
-ما الان داریم میریم احمد ساعت چهار شیفتش شروع میشه.
-عه پس برا چےاومدین هنوز روضه شروع نشده.
-از اینجا رد میشدیم، احمد گفت بریم نماز و حدیث کسا رو بخونیم بعدش بریم.
سویچ را از کیفم برمیدارم و میگویم
-باش پس زنگ بزن بگو چند دقیقه وایسه الان میرم میآرمش.
ماشین را دو کوچه آنورتر پارک کرده بودم و از شانس من چراغ تیربرق هاے کوچه خاموش شده بود و کوچه پر از تاریکےشده بود همانطور که میرفتم سویچ را در دستم تکان میدادم که توجهم به ته کوچه جلب شد دخترےدر خود جمع شده بود و پسرےبا موتور جلویش را سد کرده بود بےتوجه به سمت ماشین رفتمو قفل فرمان را از زیر صندلےبرداشتم و به سمتشان پا تند کردم
اخم هایم را در هم کشیدم و قفل فرمان را با دودست گرفتم و باصداےمحکم که سعےمیکردم لرزشش را پنهان کنم گفتم
-ببخشید با خانم نسبتےدارید؟
نیم نگاهےمیکند و میگوید
-مربوط نیست.
جلوتر میروم
-اتفاقا خیلیم مربوطه مگه خودت ناموس ندارےنصف شبےمزاحم ناموس مردم میشے؟!!
-زیادےحرف میزنے...
-راه تو بگیر برو تا به صد و ده زنگ نزدم.
موتور را خاموش میکند و پس از زدن جک موتور به سمتم مےآید
-انگارےزبون خوش حالیت نمیشه.
چند قدمےعقب میروم که کاپشنش را باز میکند و از دور کمرش زنجیرے بازمیکند با دیدن زنجیر دستانم میلرزد و کمےعقب تر میروم صداےدختر میان هق هقش بلند میشود
-امیر نکن.
زنجیر را تاب میدهد که پیش قدمےمیکنم و با قفل فرمان ضربه اےبه کتفش وارد میکنم تا بیهوش شود اما بیهوش که نشد هیچ باعث جرے تر شدنش شد و ضربه محکم زنجیر روے بازویم نشست درد تمام وجودم را گرفت و باعث بلند شدن دادم شد تعادلم را از دست میدهم و با پیچیدن چادرم لاےپاهایم روےزمین مےافتم و پیشانےام با جدول برخورد میکند صداےجیغ دختر در آن کوچه تاریک گوش خراش ترین صداےجهان بود براےچندلحظه نتوانستم بلند شوم دخترهمچنان جیغ میکشید و پسر سعےدر ساکت کردنش داشت دستم را به زمین میگیرم تا بلند شوم اما با پیچیدن درد در بازویم دوباره زمین میخورم از سر کوچه دو نفر به سمت ته کوچه میدویدند پسر که متوجه آنها شد سوار موتور شد و گازے داد و فرار کرد چشمهایم تار میدید دستم را روےچشمم میگذارم و دوباره به آن دو نفر نگاه میکنم نوار سبز رنگ روےشانه اشان با آرم هیئت یعنےاز خدام هیئت بودند، دختر تند به سمتم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و میان هق هقش با ترس گفت
-واےاز پیشونیت داره خون میاد...
صداےهق هقش بالا میرود
-همش تقصیر من بود.
آن دو نفر به ما میرسند دختر تند با گریه میگوید
-آقا تروخدا کمک کنید الان از حال میره پیشونیش شکسته...
صداےحسین باقرےدوست صمیمےمحسن درون گوش هایم میپیچد
-خانم سنایےخانم سنایےحالتون خوبه؟!!
چشمانم سیاهےمیرفت میبندمشان تا کمتر اذیتم کنند سرم را به نشانه تایید تکان میدهم، صداےنفر دوم درون گوش هایم میپیچد
-حسین حالش خوب نیست برو ماشینتو بیار ببریمشون بیمارستان.
صدا برایم آشناست چشمهایم را باز میکنم تصویر برایم مبهم است پسرے با کلاه بافت سفید رنگ، چشمهایم را باز میکنم که تازه متوجه میشوم محمد پسرِخاله زهرا است.
آرام زمزمه میکنم
-من حالم خوبه فقط....
دستم را زیر چادرم میبرم و از جیب مانتویم سویچ را بیرون میکشم و به سمت حسین میگیرم
-این سویچ ماشین اگه میشه بیاریدش بریم دم هیئت.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay