📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفدهم🌻 #پارت_اول☔️ -منم باید برم آره برم سرم بره نزار
🍃☔️🌻 ☔️🌻🍃 🌻🍃 به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم زنگ میخورد دوباره بیرون میکشمش -جانم. صدای مادر درون گوشی میپیچد -جونت بی بلا مامان جان نمیای خونه؟ به ساعت مچی مشکی رنگم نگاه میکنم ساعت ۱۰ شب است. -چرا یکم دیگه میام. -باشه زودتر بیا. -چشم کاری نداری؟ -نه عزیزم خدانگهدارت.به سمت خانم طاهری میروم در حال صحبت با یکی از خدام است، روی شانه اش میزنم برمیگردد و با لبخند مهربانی میگوید -جانم. دستی به روسری ام میکشم -خانم طاهری جان من دیگه برم؟! دیروقته مامان نگران میشه. سری تکان میدهد، میخواهد چیزی بگوید که نورا و خاله زهرا به سمتمان می آیند، سلام میکنیم، خاله زهرا دستی به چادرش میکشد و میگوید -مامان اینا اومدن؟! سری بالا می اندازم و میگویم -نه نیومدن. -پس با کی اومدی؟! لبانم را تر میکنم و میگویم -با آژانس. سری تکان میدهد و میگوید -اگه کسی نمیاد دنبالت بیا با ما بریم. لبخندی میزنم و میگویم -نه مزاحم نمیشم. نورا دخالت میکند -چه مزاحمتی خونتون کنار ماست دیگه ماشینم جا داره. میخواهم مخالفت کنم که نورا دستم را میکشد و پس از خداحافظی با خانم طاهری راه می افتد. جلوی در که میرسیم محمد به دیوار تکیه داده و با موبایل صحبت میکرد، متوجه امان که میشود به سمتمان می آید و سلام میکند سپس رو به نورا میگوید -من برم ماشینو بیارم. نورا سری تکان میدهد و رو به من میگوید -میدونستی بعد محرم صفر میخوان از هیئت خادمین رو ببرن راهیان نور؟! با تعجب میگویم -نه نگفتن که!! سر تکان میدهد و میگوید -آره نگفتن اما محمد اینا دارن کاراشو انجام میدن. لب و لوچه ام آویزان میشود -منکه نمیتونم بیام. اخم هایش درهم میشود -چرا؟! شانه بالا می اندازم و میگویم -به دلایلی. پراید مشکی رنگ خاله زهرا که حال محمد راننده اش بود جلوی پایمان ترمز میکند، نورا سوار میشود و من هم میخواهم سوار شوم که BMV سفید رنگی پشت ماشین محمد ترمز میکند و سه بوق پشت سرهم میزند، نیم نگاهی به ماشین می اندازم. با دیدن فرد داخل ماشین چشمانم گرد میشود مصطفی با نیش باز چشمکی میزند. حرصی میشوم و رو به نورا و خاله زهرا میگویم -ببخشید یه لحظه. تند به سمت ماشین مصطفی حرکت میکنم، پنجره را پایین می کشد و می گوید -سلام جون دلم. اخم هایم درهم می شود، دست روی دهانش میگذارد و با خنده میگوید -اوه او ه ببخشید. باخشم میگویم -اینجا چیکار میکنی؟! ابروهایش را بالا می اندازد -اومدم دنبال نامزدم. لبانم دوباره گیر دندان هایم می افتند و تند تند پوست لب هایم را با دندان میکنم -اولا فعلا محرم نشدیم دوما مگه من گفتم بیای دنبالم؟! میخواهد دوباره چرت و پرت پشت سر هم قطار کند که دستم را به نشانه صبر کردن نگه میدارم و خیلی تند میگویم -من وقت ندارم و الان خاله زهرا اینا منتظر من هستن، تو هم از این به بعد قبل اینکه بخوای کاری کنی خبر بده. به سمت ماشین راه می افتم که مصطفی پیاده میشود و صدایم میکند -راحیل. همیشه بدم می آمد کسی نامم را بلند میان دیگران صدا کند، چشمانم را محکم میبندم و برمیگردم -دیگه چیه؟! بیتوجه به من به سمت ماشین محمد میرود و چند تقه به شیشه طرف راننده میزند پا تند میکنم به سمتش، با محمد سلام علیکی میکند و رو به خاله میگوید -سلام حالتون خوبه؟! من پسرعموی راحیل هستم من میبرمش شما دیگه تو زحمت نیوفتین. خاله زهرا لبخندی میزند و میگوید -سلام پسرم، زحمت چیه همسایشون هستیم.. نگاهی به من میکند و ادامه میدهد -اما هرجور خود راحیل جان راحته. راحت؟! مصطفی و آرامش در فرهنگ لغاتم دو کلمه متضاد بودند اما لبخند مصنوعی میزنم و میگویم -خیلی ممنون خاله جان شما لطف داری، ان شاالله شبای دیگه مزاحمتون میشم. با مهربانی سر تکان میدهد و میگوید -مراحمی خوشگلم، به مامان اینا سلام برسون. پس از خداحافظی آنها راه می افتند و ما به سمت ماشین مصطفی میرویم، هرچه کردم گره اخم هایم باز نمیشد، ترجیح میدهم سر به پنجره بگذارم و شهر را تماشا کنم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay