🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_سوم
🖇
#قسمت_نود_سوم
چشمانم را که باز کردم نور شدیدی چشمانم را اذیت کرد.چندبار پلک زدم تا به نور عادت کردم.
حمید نگران کنارم ایستاده بود
_خوبی عزیزم؟
سرم را بالا و پایین کردم.
دستم را گرفت و بوسید
_بخاطر حرف هام منو ببخش خانومی
تا دهان بازکردم جوابش را بدهم پرستار سر رسید.
با لبخند به ما نگاه کرد
_تبریک میگم
هردو گنگ به پرستار چشم دوختیم
برگه ای را به سمت حمید گرفت
_جواب آزمایش بارداری خانمتون.
شوکه نگاهم بین پرستار و چشمان چلچراغ شده حمید درگردش بود.
من گیج بودم .دقیق نمیدانستم چه حسی دارم؟
خوشحال بودم یا ناراحت ؟
ولی نگاه براق و لبخند عمیق روی لبهای حمید نشان می داد او بسیار خوشحال شده است.
به سمتم آمد و بوسه ای طولانی بر پیشانیام زد
_شاید باورت نشه ولی انگار رو ابرام .
انگارتازه چهره سردرگم مرادیده بود.
_خوشحال نشدی عزیزم؟مگه شما نمیگفتی دلت بچه میخواد؟
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay