🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_سوم
🖇
#قسمت_صد_سوم
صدای خنده همه بلند شد.
خودم را به آغوش برادرانهاش انداختم
_خوبی داداشی
_تو خوب باش ماهم خوبیم .دلم برات تنگ شده بود یکی یدونه !
_واسه همین پای گوشی منو تهدید میکردی ؟
_اون که حقت بوده ،حمید بدبخت رو ذله کرده بودی؟
مرا از خودش جدا کرد
_آخ آخ ببین تو رو که دیدیم از اون بدبخت یادم رفت .
حمید کو؟
انگار همه تازه متوجه غیبت حمید شده بودند که مرا سوال پیچ کردند
وقتی شنیدن که به ماموریت رفته ،همه برای سلامتیاش دعا کردند و بالاخره اجازه دادند تا به خانه برویم.
پسرکم خسته بود و هرا ز گاهی اعلام وجود میکرد.
به اصرار من قرار شد به خانه من برویم.
همگی راهی عمارت شمس شدیم
وارد عمارت که شدیم نگاهم به سمت خانه ام کشیده شد .
خانه ای که پر از خاطرات من و کیان بود و حمید به حرمت خاطرات من ،قبول کرد جایی جز آن خانه ساکن شویم و همه وسایل آن خانه دست نخورده باقی ماند.بغض به گلویم چنگ انداخت ، نگاه از آنجا گرفتم.
با چه عقلی فکر میکردم میتوانم آنجا بمانم وهمه را به آنجا دعوت کردم.
_روهام؟
_جانم ؟
_میشه بریم خونه باباشون؟
ماشین را متوقف کرد .نگاه او و زهرا به سمت من کشیده شد.
_چرا؟اتفاقی افتاده ؟
نگاهم را به زیر انداختم
_من فکر میکردم بعد این همه مدت میتونم بدون فکر به کیان به اون خونه پا بزارم .ولی..... ولی.... نمیتونم.سختمه .خاطرات من هنوز تو اون خونه زنده است.
نگاه ملتمسم را به روهام دوختم.
_میشه بری به مامانشون بگی؟من واقعا خجالت میکشم عنوان کنم!
_باشه چشم .الان میرم میگم.نگران نباش.
نگاهم را به شیشه دوختم و اجازه دادم چند قطره ای اشک که اسیر پلکهایم شده بود، آزاد شود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay