🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی :
#او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱
#قسمت_شصت_دوم
بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد
منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !!
همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭
باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود !
همون دانشجوی پزشکی
و همون دختر پولدار مغروری که هیچکسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭
- دخترم اذیتت کردن؟؟
دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم !
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ...
مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد
- آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !!
قیافتم که آشنا نیست
فکرنکنم مال این محل باشی !!
بلند شدم و نشستم
سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭
- ببینمت عزیزم !
دختر قشنگم !
نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!!
آخه اگر من نمیرسیدم که ...
لا اله الا اللّه ...
جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان !
خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ...
ترسیدی حتماً؟؟
بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم
رنگ به روت نمونده !!
- نه ...
خواهش میکنم نرید 😭
من میترسم ... 😭
نشست کنارم
- ببین عزیزم !
این کار که تو کردی اصلاً درست نیست !
حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن !
نگرانتن !
این بیرون خطرناکه باباجان !
یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه !
شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ...
فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین !
- لا اله الا اللّه ...
دخترجون اینجوری که نمیشه !
اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس !
حداقل اونا بدنت دست خانوادت !
سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰
- نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭
- خب الان میخوای چیکار کنی؟
میبینی که آدما چقدر ...
شبو میخوای کجا بمونی؟؟
- یه کاریش میکنم دیگه !
یه جایی میرم !
همونجوری که دیشب ...
دیشب !!!
یاد دیشب افتادم !
یاد اون جای امن !
یاد اون آرامش ...
یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش ...
دوباره سرمو انداختم پایین !
نه !
من از آخوندا متنفرم
بمیرمم دیگه نمیرم پیشش !
- دیشب چی؟؟
باباجان من باید برم !
اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم ، نمیزنم
اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی !!
بلند شد و شلوارشو تکوند !
با وحشت نگاهش کردم 😰
- نه ... نرید 😭
- زنگ میزنی؟؟
- اره میزنم .
گوشیتونو بدین...
و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم !!!!
شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره.
امّا رفت رو آهنگ پیشواز !
"منو رها نکن
ببین که من تنهای تنهام !
منو رها نکن
بجز تو ، من چیزی نمیخوام
منو رها نکن آقا ...
منو رها نکن آقا ...
منو رها نکن ..."
نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش 😖
یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم !
خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید...
- بله بفرمایید
زبونم بند اومد
- بفرمایید؟؟
الو؟
- ا...ا....لـ...لـــو
- الو؟؟ 😳
- سـ...سلـ...لام ...
- خانووووم!! 😳
شمایی ؟؟؟؟
کجایی آخه شما ؟؟
از صبح دارم دنبالتون میگردم !!
زدم زیر گریه
- نمیدونم کجام 😭
خواهش میکنم بیاید 😭
مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید
بیاید 😫😫
- باشه باشه
فقط بگید کجا بیام؟
- نمیدونم
پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم !
- همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم!
گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم
- ده دقیقه دیگه میرسه
میشه بمونید تا بیاد؟! 😢
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست
به کاری که کرده بودم فکر کردم !
من چه کمکی از اون خواستم ؟
اصلاً اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟
اَه ... اونم یه آخوند 😖
هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود
و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم !
صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم.
با دیدن سایه ای که افتاد جلوم ، سرمو بلند کردم.
خودش بود !
اون بود !
- سلام !
- سلام. خوبید؟؟
پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما
اون با دیدن پیرمرد شکه شد !
پیرمرد هم با دیدن اون ، چشماش گرد شد !
با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت:
- حاج آقا !! 😳😧
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈
@repelay