eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم _مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود... اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت: _زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم... _خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم. _جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم _نه... _حرف دارم باید می اومدم خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_یک . . . همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به ص
. . . تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین دوراهی سختیه😭 مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول با لبخند حرفمو تایید کردن راه افتادیم به سمت حرم امام حسین شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش اونموقه درکشون نمیکردم و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍 رفتیم سمت ضریح مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن حلما_باشه حتما😍😍 به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد شش گوشه که میگن همینه امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست وای خدای من پا گذاشتم رو چه خاکی یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته واقعا درست گفته پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐 هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه گریه شوق گریه دلتنگی گریه خجالت گریه شرم گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت.... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اوایل چند ماهی سخت معتادش شده بودم. شب و روز برایم نگذاشته بود!احمد برادری کرد که نه سرزنش کرد و نه پندانه برخورد کرد. برایم یک چند ورقی نوشت که حدود صد روزم را از بالا نگاه کرده بود. برنامه صد روز گذشته ام را وقتی داد دستم دیدم دو سوم زمانم را در بیزمانی گذرانده بودم!دیگر مابقی اش با عقل وق زده ام بود که صدر و ذیل فعالین پیج و کانالها را حلاجی کرد و مرا وادار کرد که که پیجم را به روی همه ببندم جز... و خودم هم پرسه زدن را ببوسم و انتخابی بروم سرو گوشی آب بدهم. مثل هميشه بیخیالش میشوم! مسابقه مشاعره میگذارم که اول کار،گروه خودم میبازد. ذهن من با شعر هميشه بیگانه است. باید فکری به حال خودم بکنم. هميشه در مشاعره های خانوادگی،هم گروه پدر میشدم تا نبازم و حالا خودم پدر این هجده نفرم که هیچ از دستم نمی آید. گروه برنده ها جایزه اش میشود آماده کردن سفره صبحانه. دادشان میرود هوا. تا غروب که باغ حاج علی را ما آب بدهیم،حوض کوچک یک در دو متر به ارتفاع یک و ده سانتش را لایروبی کنیم،تا سبزی بچینیم،تا کرت ها را تعمیرکنیم وانواع بازیها را انجام بدهیم؛نمیرسم به مادر زنگ بزنم. موقع برگشت هم زنگ نمیزنم چون داریم میرسیم!میخواستم بروم زیر دوش آبگرم تا کوفتگی کار و فوتبال وکتک های جشن پتوی اردو را با تَمام گرد و خاک و بوی کود یکجا بشورم و تا خود صبح به هیچ چیز درعالم فکرنکنم. اما همه اش سراب بود؛قرار امشب را گذاشته اند. اول که همه را آماده میبینم هنگ میکنم بعد تازه یک دور خاموش و روشن میشوم. یعنی وجدانا مدیریت نخبگان را باید بدهند به مادر من. تا یک دوش بگیرم،تا لباس بپوشم همه اش ذهنم آشفته است و قلبم قلپ هایش یکسره شده است. خوب است که مادرحالم را میفهمد و برایم یک چای میریزد. بوی گل محمدیش را تا اعماق سلولی نفس میکشم. خواهرها بساطی راه انداخته اند. هربار هم که لبخند میزنم شدت دست بیشتر میشود. معطل میکنم. غر میشنوم. کم نمی آورم و غرمیزنم. از من که چرا امشب قرار گذاشته اید و از آنها که چرا دیر کرده ام؟چرا معطل میکنم؟چرا نشستم؟چرا چایی میخورم؟چرا... تمام رشته های اعصابم کش آمده اند و شیطنت ها هم سرسره بازی میکنند روی این کش ها. برمیگردم به سمت سه تا خواهرم تا حرفی بزنم که خنده ام میگیرد. میخواستم لحظه آخر یک غر درست و حسابی بزنم که صورت های شاد و معترضشان و آمادگی جواب دادنشان دیوار کوتاهم را خراب میکند. مینشینم روی صندلی و چای دوم را سر صبر میخورم. _الان وقت چایی خوردنه؟ _نه الان وقت مردنه،دارم گلومو تازه میکنم،تارهای صوتیم رو برق میندازم. توقع نداری که اونجا چایی بخورم. _چرا؟ ناز کردن و خجالت کشیدن برای جنس لطیف است. باید جواب این خواهرها را دارد و الا در خاک چالت میکنند. _عزیزمی. چون دوماد فقط باید چهارچشمی حواسش به عروس باشه. محبوبه چشمانش را درشت میکند و هر دو دستش را روی دهانش میگذارد و چند لحظه فقط یک انسان پررو را نگاه میکند. لبخندم نهایت رذالتم را میرساند که حق به جانب رو میکند سمت مادر:هییع!مامان خانوم!الان این چیه بزرگ کردی؟ _چغندر!آدمم دیگه. کوفتم کردید! _این همونی بود که میگفت زن نمیخوام؟ _بود خواهر من!اصلا من میگفتم،شما چرا باور میکردید؟ میریزند سرم. تا میخورم نه،تا میتوانند تلافی اذیت هایم را در می آورند. مادر که نجاتم میدهد دوتا نیشگون هم او میگیرد. گلی که مادر سفارش داده خیلی زیباست. شیرینی هم که طاقت نمی آورم و درش را باز میکنم و یکی میخورم خوشمزه است. اگر خطر کتک خوردن نبود دو سه تا میخوردم. مادر میگوید:به خاطر خدا به هیچ چیز فکر نکن. فقط به حرف هایی که میخواهی بزنی فکر کن! کنار پله های خانه شان پر از گل و گیاه است. حسن سلیقه زن خانه است. استاد می آید استقبال و آرام میگوید:خانواده ام از کار من خبر ندارن. فعلا نمیخوام مطلع بشن! خانم ها میروند آن طرف و ما در سالن کوچک مینشینیم. دو تا جوان دیگر هم هستند که استاد معرفی میکند:_هادی داماد اولم. مرتضی داماد دومم و پسری که احسان است و به عبارتی برادر زن. برادر زن سیزده ساله. بحث میرود سر مشکلات جوان ها. انگار غیر از مادیات هیچ وجی دیگری از ما قابل رویت نیست. یعنی اگر خانه داشته باشیم و یک ماشین و کار؛جزء خوشبخت ها هستیم. اما اگر مستاجر باشیم و دوجرخه سوار و دنبال کار،بدبختیم. این نظریه اومانیست ها چه بود که به جان همه افتاد؛انسان را تعریف کرد در وادی مادیت. باجناق اول میگوید:خیلی ها همین ها را دارند اما کنارش اعصاب و روان ندارند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
-پدر چي گفت؟ مادر خوبه؟ نگاهش مي كنم. بنده ي خدا نگران كدام از ماست؟ -مادر خوبه كه تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلا نگران تو نشد كه هيچ. نپرسيد چرا زدي باز هم هيچ. فقط از اين كه پسرس از برادرش كتك خورده تا دم سكته رفت. قاشق از دست علي مي افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم. حيران بلند مي شود ، دو قدمي مي رود سمت درو بر مي گردد. نگاهم مي كند.دلم برايش مي سوزد. هر چقدر من گستاخم، علي خاكسار است. كلافه دستي به موهايش مي كشد، دوباره مي رود و بر مي گردد.بايد كمكش بدهم. اما نه الان كه خودم به خجالن رسيده ام.بار سوم كه مي خواهد برود، پدر در آستانه ي در قرار مي گيرد. علي پا پس مي كشد. پدر اخمالود است و لب هايش را به هم فشرده كه حرفي نزند. علي خم مي شود. پدر نمي گذارد دستش را ببوسد و در آغوش مي كشدش و كنار گوشش مي گويد: -وقتي اعتراض مي كردي، لجبازي مي كردي، سر به هوايي مي كردي، جواني رو تجربه مي كردي، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز كنه. مسعود، مسعوده. نه علي،نه ليلا و نه سعيد. داشته هايش رو ببين نه خطاهاشو. چه كردي با خودت علي؟ما نميتونيم فرمان زندگي كسي رو دست بگيريم. فقط مي تونيم تابلوي راهنماي مسيرش باشيم. علي در آغوش پدر سكوت كرده است. اخمي كه بر پيشاني پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علي انعكاس پيدا مي كند. پدر علي را از آغوشش جدا مي كند و بازوانش را فشار مي دهد و مي گويد: -آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدي. دارم فكر مي كنم مگر مي شود كسي در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چهارچوب در تکیه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گوید: - با این کاری که کردی دو دل شدم که برم آمریکا یا فرانسه. خنده ام می گیرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سیلی هایی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گیرد و می گوید: - این جا رو هم لیلا نوازش کرده. هم بابا بوسیده، هم جای اسکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواه خودشیفته ی خر هستیم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هیچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند‌. از اتاق می رود بیرون. مسعود کوتاه آمده آما علی نه! بر می گردیم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هایش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصیحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درست به هدف رساننده. سحر است که می رسیم. مادر و سعید بیدارند. همان جا توی حیاط کنارشان می نشینیم. سعید با سینی دم نوش می آید و می گوید: - این چایی آخر روضه است. نمی خواهم، اما بر می دارم و راهی اتاق می شوم. امشب باید از فضای خانه قدم بیرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است. شاید در زیر سایه ی بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شاید هم مجبور شوم خودم را به جای دیگران بگذارم ببینم چگونه تصمیم می گیرم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ مادرم فوري وسط حرفم پريد : خوب همينه كه مي گم بي عقلي ! ديوانه اگه تو بري اونجا زن يك شروند آمريكايي بشي خودت هم شهروند اونجا محسوب مي كنن بعد از دو سه سال مي توني فاميل درجه اولت رو بياري پيش خودت سهيل و منو بابات هم مي آييم. همانطور كه از آشپزخانه بيرون مي رفتم گفتم : خوب شما فاميل درجه يك خاله هم هستي به اون بگو برات جور كنه بنده اهل اين كارا نيستم. بعد از ظهر فرصتي كه مي خواستم به دست آوردم . سهيل بيرون بود و وقتي پدرم به خانه آمد با مادرم به خانه عمو فرخ رفتند. انگار مي خواستند كاري كنند تا شايد مينا براي جمعه نيايد. حالا هر بهانه اي پيدا مي شد خوشحالشان مي كرد و براي اينكه راحت تر تصميم بگيرند پيش عمو فرخ رفتند منهم به اين بهانه كه جلسه رسمي است و به حضور من نيازي نيست از رفتن امتناع كردم. تصميم داشتم به حسين تلفن كنم. قلبم بدجوري مي زد . انگار همه دنيا منتظر بودند تا من تلفن را بردارم. سرانجام گوشي را برداشتم و شماره ها را گرفتم. بعد از اولين بوق گوشي را برداشت صدايش منتظر بود : الو ؟ آهسته گفتم : سلام . حسين زود شناخت : مهتاب خودتي ؟ - آره مگه كسي ديگه اي هم بهت زنگ مي زنه؟ صداي خنده اش در گوشي پيچيد : نه مطمئن باش . تو هم اولين بارته كه زنگ مي زني چرا آنقدر طولش دادي ؟چي شد؟ - هيچي مامانم حسابي شاكي بود . منهم يك سري دروغ گفتم تا قانع شد. لحظه اي سكوت شد. بعد حسين گفت : خدا منو ببخشه . تموم اين چيزها تقصير منه . با خنده گفتم : نترس خدا با تو كاري نداره چون من قبل از اينكه با تو آشنا بشم هم بغل بغل دروغ مي گفتم. خدا ميدونه كه من خودم دروغگو هستم. حسين اصلا نخنديد. در عوض گفت : مهتاب تو نماز نمي خوني ؟ ساكت ماندم . حسين دوباره گفت : چرا؟ دوباره سكوت و باز هم اين حسين بود كه حرف مي زد: مهتاب من دلم نمي خواد موعظه كنم تو خودت دختر بزرگي هستي ولي نماز واقعا باعث نشاط روح آدم مي شه . با صدايي كه به زحمت در مي آمد گفتم : مي دونم فقط تنبلي ام مي آد... چند وقت هم خوندم ... حسين با ملايمت گفت : خوب ادامه بده ! چطور تو از هركس كه يك كار كوچك برات مي كنه تشكر مي كني اما از خدا ي خودت كه تمام اين نعمات را آفريده تشكر نمي كني ؟ مخصوصا تو كه اينهمه امكانات داري واقعا جاي تشكر نداره ؟ - خيلي خوب سعي ميكنم حسين گفت : نه اگر بخواي ميتوني چيزي نيست كه مجموع شايد ده دقيقه از وقتت رو نگيره عوضش باعث ميشه اگه چيزي از خدا بخواي خجالت نكشي ! از همين امشب .... با تنبلي گفتم : نه از فردا ! حسين با لحن جدي گفت : اگر تصميمت جدي باشه و بااعتقاد و ايمان بخواي بايد ازهمين لحظه شروع كني. چند لحظه هردو ساكت بوديم .بعد من با خنده گفتم : حسين امشب خوب خوابت مي بره ها ! - چطور نفس عميقي كشيدم : خوب امروز يك امر به معروف كردي ... لحظه اي چيزي نگفت : بعد گفت : اگر در تو اثر كنه من راحت مي خوابم و گرنه ... فوري گفتم : قول مي دم بخونم تو راحت بخواب. روي تخت جابه جا شدم .حسين گفت : خيلي خوب تو هم برو به كارت برس. ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو ميخواي؟ حسين آهي كشيد : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمي شم من از خدامه ! ولي نمي خوام باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله كارمون درست مي شه و ديگه هميشه پيش هم مي مونيم تا دلت بخواد حرف مي زنيم . با تزرديد گفتم : آخه چطوري ؟ حسين مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خيلي فكر كردم . اين ارتباط اصلا درست نيست. من تصميم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصيلم است كار هم فعلا دارم با اينكه نيمه وقته ولي بهتر از هيچي است بعد هم يك كار خوب پيدا مي كنم. خونه پدر ام هم هست با اينكه كلنگي و كوچك است ولي از اجاره نشيني بهتره مي خوام بيام با پدرت صحبت كنم. فوري گفتم : نه .... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +میدونی من دلم نمیخواست بسوزونمت الانم که هرچقدراطراف ونگاه می کنم هیچ بانداژی پیدا نمی کنم پس مجبورم که... حرفم وادامه ندادم ولی همون لحظه یک تیکه ازتیشرت بدرد نخور گوشه اتاق به چشمم خورد تیکه ای ازش پاره کردم،ازتعجب هینی کشید وگفت: سامی:چیکارمی کنی؟ بابیخیالی شونه ای بالاانداختم وگفتم: +خب چیکارکنم پارچه نیست انتظارنداری که لباسای خوشگل خودم وپاره کنم؟ هم خدارومیخوای هم خرما؟ایش. پارچه رو دوردستش گذاشتم ومشغول بستن شدم،گفت: سامی:خب آخه من اینحوری که نمی تونم برم بیرون عزیزم. باحرص محکم گره ای به پارچه زدم که آخی گفت،بی توجه به دردش گره ی محکم دیگه زدم وباجدیت گفتم: +من عزیزکسی نیستم. پوزخندی زدم وبی توجه بهش ازکنارش گذشتم وازاتاق زدم بیرون. پرروبه من میگه عزیزم، یه عزیزمی بهت نشون بدم که نفهمی عزیزم باچه زِیی نوشته میشه، پشمک. ازپله هارفتم پایین وبه جمع پیوستم. ازدیدن وضعیت خندم گرفت، باصدای آرومی خندیدم وبهشون نگاه کردم،مامان سامی ازنگرانی انگارفشارش افتاده بود،روی مبل لم داده بودوبااون بادبزن مسخرش خودش وباد میزد مامانم بانگرانی در صورتی که دستش لیوان آب بودبالاسرش ایستاده بود. سمیرادرحال حرص خوردن بود،بابا باشرمندگی سرش وانداخته بودپایین،بابای سامی مثل جغد چشماش وگردکرده بودوزل زده بودبه روبه رو، خانم جونم همچنان درحال خندیدن بود. سامی اومدپایین وسرفه ای کرد،مامانش با دیدنش ازجاش پریدوبه سمت سامی اومد، دست سامی روگرفت وگفت: _پسرم،پسرگلم،خوبی نازنینم؟ باحالت پوکرفیسی گفتم: +بالاخره سامی یانازنین؟تکلیف مارومشخص کنید. زنه که بدجورقاطی کرده بود به سمتم برگشت وگفت: _هیس،دهنت وببند،هِی یه بلایی سرپسرم میاری هیچی بهت نمیگم دیگه پررونشو. خانم جون که عصبی شده بودازجاش بلندشد وعصای همیشه درصحنش وآوردبالاوباتهدید روبه مامان سامی گفت: خانم جون:بادخترمن درست صحبت کن وگرنه همون بلایی که سرپسرت اومدوروکل هیکل توعملی می کنم. مامان سامی دهنش بسته شد ازحرص وعصبانیت قرمزشده بود،روبه شوهرش کردوگفت: _بلندشو،پاشوبریم سیامک اینجاجای مانیست. خانم جون گفت: خانم جون:بهتر،ماکه ازخدامونه. مامان سامی چشم غره ای به خانم جون رفت وروبه باباکردوگفت: _باشه مامیریم ولی جناب محتشم شماهم به طورکلی شراکت وفراموش می کنی. پس حدسم درست بودهمش زیرسراین مادر فولادزرهست.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مطهره خانم آرام و محکم نشسته بود و خبری از آشفتگی ساعت پیشش نبود و انگار از بی تابی که داشته است پشیمان بود ، رو به حسنا گفت : حسنا مامان ؟ من برم نماز بخونم ... شما حواست به بابات باشه ! من نمازمو خوندم شما برو بخون ـ چشم مامان . صورت دخترش را بوسید دستی به روسری کج شده ی روی سرش کشید و گفت : حسنا جان ، ظاهرتم مرتب کن ... یه خانم در هر شرایطی مرتب و مراقبه ... مراقب همه چیز و همه کس . سکوت بین جمع نگران که گاهی با اشک و ناله ی انیس خانم شکسته میشد با حرف مطهره خانم برچیده شد . ـ یه یا علی بگین ، برین دست و صورتتونو بشورین نماز بذارین اذون دادن ... این جا رو کردیم ماتم کده ، الحمدالله بچه ها سالمن و مشکلی نیس ... آقا سید ؟ ـ جانم ؟ ـ من خونه شام گذاشتم آماده هست ، یه زنگ به آقا امیرحسین بزن بیاره شامو همین جا بخوریم ... فقط سیدجان به بچم نگو ممکنه نگران بشه ... ـ خانم خودش اون وضعو ببینه متوجه میشه ... ـ شما زیاد قضیه رو باز نکن ـ چشم . ـ انیس خانم ؟ ـ بله حاج خانم ؟ ـ بیاین بریم یه وضو بگیرین یکم آروم شین ... پاشین ـ من تا بچم بهوش نیاد دلم آروم نمیگیره ... ـ مائده خانم که بهوش اومدن دیدین شون ... مهدا خانمو بسپارین به حضرت مادر ... ضمنا باید سالم باشین تا بتونین مراقب دسته گلتون باشین این جوری که خودتون زودتر از پا میافتین ... حسین منم هنوز بهوش نیومده حتی نتونستم ببینمش ولی اونا بیش از هر چیز به حضور معنوی ما نیاز دارن .. دست انیس خانم را گرفت و رو به همسرش گفت : آقا سید ما رفتیم نمازخونه سید سری تکان داد و رو به حسنا گفت : دختر بابا شما هم برو ـ چشم ... خانم ها که راهی شدند ، سیدحیدر رو به مرصاد کرد و گفت : آقا مرصاد پسرم ؟ میشه برید دنبال آقا امیرحسین ؟ امیرحسین هول میشه دست گل به آب میده ، خودتم یه لباس مناسب بپوش بابا ـ چشم الان میرم ............ــــــــــــ♦ـــــــــــــ............ ـ امیر جان داداش کارای دانشگاهو انجام داده بودم ... چون نصف ترم رو گذرونده بود باید امتحانات رو میداد نرفتن سر کلاس ها رو پذیرفتن بخاطر شرایطش ... ولی همین جا دو تا امتحانشو داده .... الان که خانوم میگه نمیخوام عقب بیافتم باید برگردیم وگرنه ترم جدیدو مرخصی میگرفت ... شرمنده دیگه زحمتی شده برا شما ... ممنون ... باشه ... قربانت ... آره ما هم احتمالا امروز ظهر راه میافتیم ... آره خونه سیدهادیه ... قربانت ... یاعلی مهدا : آقا امیر بود ؟ ـ آره ، میگه دانشگاه یه سری نامه و اینا داده رفته گرفته ... بعد همون طوری که خواستی پرسیده گفتن میتونی باقی امتحاناتو دانشکده خودت بدی ... استاد هاتم مشکلی با چند جلسه غیبتی که داشتی مشکلی نداشتن ... بخاطر پیشینه اته ... اگه من بودم محل ... بهم نمیذاشتن ... ـ خودشون لطف کردن ـ تو دوباره شکست نفسی کردی ؟ یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ، چرا محمدحسین اینقدر شرمنده تو بود ؟!! ... چرا تا میومد حرف بزنه میپیچوندی ؟ تو این یه ماهه کلی رفته و اومده بهت سر زده من درک نمیکنم ...! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خارج شدم یه حالی شدم وقتی صدای ضربان قلب بچه رو شنیدم انگار گمشدمو پیدا کردم یه نور امیدی تو دلم روشن شد مامان ازم وضعیت بچه رو پرسید ...دخترم دکتر چی گفت؟؟ با لبخند گفتم هیچی مامان سالمه😊 الانم ۲ماه و ۲۰روزشه تقریبا. الهی مامان بزرگ فداش بشه ... ای کلک انگاری تو هم خیلی ذوق کردی😉😉 خب مامان وقتی صدای قلبشو شنیدم یه حالی شدم انگار گمشدمو پیدا کردم اول میترسیدم اما حالا یه احساس وابستگی بهش پیدا کردم 😊😊😊 افرین دخترم اینجوری خوبه با کمک هم دیگه این فرشته کوچولو رو بزرگش میکنیم ... رفتیم خونه از پله ها که بالا میرفتیم صاحبخونه گفت فرزانه خانم شما بیرون بودین تلفن خونتون بکوب زنگ میخورد جدی حاج خانم ؟؟ بله دخترم صداش واضح میومد باشه ممنون 😊 درو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، تلفن و چک کردم ... مامان ـ کی بود فرزانه شماره افتاده؟؟ اره مامان از تهران بود از خونه زینب اینا ... خیر باشه ...دخترم چرا به گوشیت زنگ نزدن ؟؟ نمیدونم بزار یه نگاه بندازم ... گوشی رو از کیفم در اوردم ای واای گوشیم خاموش شده بود اخه باتریش خراب شده همش شارژ خالی میکنه فرزانه بدو یه زنگ بهشون بزن حتما کلی نگران شدن بعدشم این خبر خوشم بهشون بده .. باشه الان زنگ میزنم اما فعلا خبرو بهشون نمیدم اخه چرا بگوو بزار خوشحال بشن ... نه مامان فعلا نه سر فرصت بهشون میگم ... باشه هرطور که خودت صلاح میدونی... شماره گرفتم زینب گوشی رو برداشت حال و احوال پرسی کردیم ... زینب ـ وااای فرزانه کجا بودی گوشیت خاموش بود تلفن خونه رو هم جواب نمی دادین بخدا من و مامان مردیم از نگرانی 😰😰😰😰 خخخ شرمنده زینب این گوشی من تو مواقع ضروری شارژ باتریش خالی میشه 😅😅😅 زینب ـ خب حالا کجا بودین؟؟ هیچی با مامان یه سر رفتیم بیرون ...شما چیکار میکنین ؟ به خونه سر میزنی به گلا اب میدی؟؟؟ اره خیالت راحت بیشتر وقتا بابا خودش میره ... من و مامانم امروز خونه رو ریختیم بهم داریم تمیز کاری میکنیم ... خسته نباشید راستی از عموم اینا چه خبر اصلا می بینیشون ؟؟؟؟؟ اره یکی دوبار زن عموت اومد خونه ما ...حالش خوب بود دلتنگتون بودن اقا محسنم رفته سوریه ست... اها باشه سلام برسون ... دیگه مزاحم نمیشم فعلا عزیزم خدا نگهدار... زینب ـ بزرگیتو میرسونم خداحافظ... مامان محسن رفته سوریه .. جدی زینب بهت گفت ؟ اره .. خدا پشت و پناهش باشه ان شاالله ... فرزانه ـ الهی امین ... زینب و مامانش در حال تمیز کردن خونه بودن زینب مامان جان بیا ناهار اماده ست الان میام مامان بزار این کشوو رو خالی کنم الان میام ... کشوو رو که از جاش در اوردم از پشت کشو یه پاکت نامه افتاد زمین ... عه این چیه دیگههه ... نامه رو برداشتم روش و خوندم ... وااای خداااا .... خااااک برسرم این نامه عباسه ...😰😰😰😰 واااای من چیکار کردم باید بعد شهادت به دست فرزانه میرسوندم ... بغضم گرفت زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم .... مامانم اومد تو اتاق ... دخترم چی شده چرا گریه میکنی ... پاکت و نشونش دادم ... مامان اینو ببین ... خب این چی هست ..؟؟. ماامااان این نامه ی عباس به فرزانه بود که داداش قبل رفتنش به من داد که بعد از شهادتش به فرزانه بدم ...😭😭😭 مامان من بد قولی کردم عباس منو نمیبخشه اون بهم اطمینان کرده بود اخه من چطور یادم رفت ... 😭😭😭😭😭 الان ۲ماه گذشته ... خاک بر سر گیجم کنم ... خب حالا گریه نکن کارییه که شده امان از دست تو ...حواست کجا بوده اخه .... اشکال نداره ...حالا چی توش نوشته بوده...؟؟ نمیدونم والا بازش نکردم باید خود فرزانه باز کنه... حالا بیا بریم ناهارتو بخور بهشون زنگ میزنیم میگیم .... پاشوو دخترم سفره بازه غذا سرد میشه... شاید خواست خدا بوده ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 برای چند لحظه مغزم قفل میکند . قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است . سریع به شماره زنگ میزنم اما رد تماس میزند . چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند . عصبی از پاساژ خارج میشوم و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم . درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگزارم بخاطر من آسیب ببیند . از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم . به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود . حتی ساختمان در هم ندارد ! بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم . چرا بی گدار به آب زدم ؟ چرا با کسی مشورت نکردم ؟ از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟ اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند . از این همه بیفکری ام به حال خودم تاسف میخورم . روبه روی ساختمان می ایستم . بین رفتن و نرفتن مانده ام . عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند . دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم . اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم {سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی ّبیا} دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم . شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند . نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم . پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم . در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده . با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد . نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ چشم هایم را آرام باز میکنم . کمی گیج و منگ هستم . همه چیز در ذهنم تداعی میشود . نگاهی به خودم میاندازم . پاها و دست هایم بسته شده اند . با صدای پوزخندی سر بلند میکنم . نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . 🌿🌸🌿 《زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد》 حسین منزوی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 گریه اش اوج گرفت ، به آغوشش کشیدم _خواهری که با بدبختی بزرگش کرده بودم ،بخاطر زبیر منو از خودش روند.اونها رفتن عربستان ولی یک سال پیش برگشتند .دلم براش تنگ شده بود دور از چشم زبیر به دیدنش رفتم .در رو که باز کرد از دیدنش شوکه شدم .صورتش کبود بود ،رنگ به رو نداشت. پسر بچه ای حدودا پنج ساله کنارش بود .با بدبختی از زیر زبانش حرف کشیدم فهمیدم زبیر وقتی اونو برده عربستان ،بارها اونو آزار داده بوده .بارها در حد مرگ اونو زده بود‌. پسرش احمد از ترس لال شده بود و شوهرش کاری برای مداواش نمیکرد.ژانت میگفت با همسرش برای تجارت به فرانسه برگشته بودن.خواهرم خواهش کرد دیگه به دیدنش نرم .میگفت اگه برم زبیر اونو میکشه از گریه زیاد به هق هق افتاده بود _آروم باش عزیزم. با همان حال ادامه داد _قراربود ماه دیگه به عربستان برگردند .از زبیر جرات نمیکردم به دیدنش برم ولی دلتنگش بودم امروز به خودم جرات دادم و به دیدنش رفتم . هرچی در زدم کسی جواب نداد ،میخواستم برگردم که صدای گریه احمد به گوشم رسید. همونجا موندم و به زبیر زنگ زدم ،خودش رو سریع رسوند . گفت خواهرم رو فرستاده سفر .حرفش رو باور نکردم .گفتم تا فردا اگه نگه خواهرم کجاست با پلیس برمیگردم. جلو ساختمان بودم که خودش رو رسوند.چندتا عکس از ژانت تو فرودگاه نشونم داد. گفت دیگه دنبالش نباشم. گفت اون و احمد هم به زودی میرن. التماسش کردم بگه ژانت کجا رفته ولی نگفت . فقط گفت ژانت رفته جهاد کنه ،گفت ژانت باعث افتخارش اون و پسرش احمد میشه. چندین بار با خودم حرفش را تکرار کردم _جهاد جهاد جهاد ژاسمن با نگاهی که در آن موج میزد به سمت من برگشت _روژان تو هم مسلمانی مثل زبیر ،پس میدونی کجا میشه جهاد کرد. میدونی دیگه؟زن ها کجا جهاد میکنند .بگو بهم . من باید برم دنبالش از فکری که به ذهنم خطور کرده بود، ترسیدم. ترسیدم از کلمه ای که در ذهنم به رقص درآمده بود. جهادنکاح!!! _درسته ما مسلمونیم ولی باهم فرق میکنیم .من شیعه هستم ولی زبیر نه !تو میدونی اونها چه مذهبی داشتند؟ کمی فکر کرد _فکر کنم بدونم .ژانت میگفت زبیر حنبلی مذهب هستش. ترس به جانم افتاد وای به روزی که به گوش زبیر میرسید ما شیعه هستیم و همسایه ژاسمن!! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم فکرشو نمیکردم به اینجا برسه ) نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد ( امیر: سارا جان من معذرت میخوام ) نگاهش کردم(: یعنی فقط مشکلت همینه امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا - دوستم داری؟ ) چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم(: دوستم داری ؟ ) برای اولین بار بغلم کرد ( : من همون روز تو ترکیه دیدمت عاشقت شدم - من چیزی نمیخوام به جز عشق تو امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم )امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو( مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟ - نه فقط یه کم حالم بده رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق مریم: سارا جون به لب شدم بگو چی شده ) مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم( مریم : عزیزززم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه ) میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه ( شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتمن بابا رفت تو اتاقش دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاقش - بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم ) بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم( چی شده سارا اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه - نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی - قلبش بابا اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری ) بابا با حرفاش آرومم کرد ( - بابا جون از دستم ناراحت نیستین بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت ) بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش( تو بهترین بابای دنیایی رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین مریم: سارا جان کجا میری؟ - سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا مریم: صبحانه نمیخوری؟ - نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم مریم با لبخند: برو عزیزم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود ! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭 - دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم ! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ... مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد - آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !! قیافتم که آشنا نیست فکرنکنم مال این محل باشی !! بلند شدم و نشستم سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭 - ببینمت عزیزم ! دختر قشنگم ! نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!! آخه اگر من نمیرسیدم که ... لا اله الا اللّه ... جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان ! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ... ترسیدی حتماً؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم رنگ به روت نمونده !! - نه ... خواهش میکنم نرید 😭 من میترسم ... 😭 نشست کنارم - ببین عزیزم ! این کار که تو کردی اصلاً درست نیست ! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن ! نگرانتن ! این بیرون خطرناکه باباجان ! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه ! شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین ! - لا اله الا اللّه ... دخترجون اینجوری که نمیشه ! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس ! حداقل اونا بدنت دست خانوادت ! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰 - نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭 - خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر ... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ - یه کاریش میکنم دیگه ! یه جایی میرم ! همونجوری که دیشب ... دیشب !!! یاد دیشب افتادم ! یاد اون جای امن ! یاد اون آرامش ... یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش ... دوباره سرمو انداختم پایین ! نه ! من از آخوندا متنفرم بمیرمم دیگه نمیرم پیشش ! - دیشب چی؟؟ باباجان من باید برم ! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم ، نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی !! بلند شد و شلوارشو تکوند ! با وحشت نگاهش کردم 😰 - نه ... نرید 😭 - زنگ میزنی؟؟ - اره میزنم . گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم !!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. امّا رفت رو آهنگ پیشواز ! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام ! منو رها نکن بجز تو ، من چیزی نمیخوام منو رها نکن آقا ... منو رها نکن آقا ... منو رها نکن ..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش 😖 یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم ! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید... - بله بفرمایید زبونم بند اومد - بفرمایید؟؟ الو؟ - ا...ا....لـ...لـــو - الو؟؟ 😳 - سـ...سلـ...لام ... - خانووووم!! 😳 شمایی ؟؟؟؟ کجایی آخه شما ؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم !! زدم زیر گریه - نمیدونم کجام 😭 خواهش میکنم بیاید 😭 مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید بیاید 😫😫 - باشه باشه فقط بگید کجا بیام؟ - نمیدونم پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم ! - همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم - ده دقیقه دیگه میرسه میشه بمونید تا بیاد؟! 😢 سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست به کاری که کرده بودم فکر کردم ! من چه کمکی از اون خواستم ؟ اصلاً اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اَه ... اونم یه آخوند 😖 هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم ! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم ، سرمو بلند کردم. خودش بود ! اون بود ! - سلام ! - سلام. خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما اون با دیدن پیرمرد شکه شد ! پیرمرد هم با دیدن اون ، چشماش گرد شد ! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت: - حاج آقا !! 😳😧 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay