♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۲۴
داوود : درد پام خداروشکر خوب شده بود و فقط گاهی که بهش فشار میارم دوباره درد میگیره .به دیوار نماز خونه تکیه دادم .همه نشسته بودیم و به هم نگاه میکردیم. با دیدن قیافه هر کدومشون خندم گرفت .دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم رو زدم زیر خنده .بعد از این که کمی خندم جمع شد با صدایی که باز هم خنده توش موج میزد گفتم: چرا قیافه هاتون مثل لشکر شکست خورده است؟؟ مگه کوه کندید که الان اینجوری نشستید ؟ 😂
کیان: آقا داوود مسخره کن .باشه مسخره کن ببینم به کجا میرسی😐
حامد: خب حالا .چرا رسول و آقا محمد نمیان؟😫
محسن: زنگ زدم به محمد گفت تو راه هستن.رفته بودن وسیله هاشون رو بردارن برای همین طول کشیده تا بیان .
حامد: اِ خب پس .بچه ها نظرتون چیه یکم بخوابیم؟ آخه دیشب از بس ذوق داشتم نتونستم بخوابم .
معین:ذوق چی؟
حامد : ذوق مشهد رفتن رو . آخه خیلی وقته نرفتم زیارت 😔اما الان خداروشکر میتونیم بریم🥺
فرشید: آره منم سه سال پیش رفتم .
سعید : منم دو سال پیش رفتم 🙃
محسن: حامد راست میگه. آخه منم نتونستم بخوابم .بیاید تا محمد و رسول میرسن یکم بخوابیم .
سعید : حله .صبر کنید پشتی هارو بیارم.
داوود: صبر کن آقا سعید ببینم .حله یعنی چی؟ تیکه کلام منو میدزدی؟🤨
سعید: ای بابا ببخشید یادم نبود آقا رو تیکه کلامشون حساسن😐
داوود: دیگه تکرار نشه .دفعه بعد بخشش در کار نیست یه راست میگم اعدامت کنن😁
سعید: گگگگ . داوود خیلی بانمک شدی 😒
داوود: چون تو گفتی لابد شدم😌 به هر حال برو پشتی بیار یکم استراحت کنیم .
سعید : هوفف. فقط به احترام آقا محسن چیزی بهت نمیگم😒
بلند شدم و پشتی هارو آوردم. به هر کدوم یه پشتی دادم و چند نفرمون هم پتو زیر سرمون گذاشتیم و به ردیف کنار هم خوابیدیم .نوع خوابیدنمون یه حالت بامزه ای رو درست کرده بود و مطمئنا هر کس ما رو با این وضع ببینه خندش میگیره.
رسول: به سایت رسیدیم و با کمک آقا محمد روی ویلچر نشستم .حس خوبی داشتم .اینکه دکتر گفت میتونم باز هم به امید خدا روی پاهام راه برم و اینکه قراره امشب بریم مشهد حس خوبی رو بهم میداد .رفتیم داخل سایت .هیچ کدوم از بچه های ما و آقا محسن نبودن .با پرس و جو های آقا محمد فهمیدیم رفتن نماز خونه. به طرف نماز خونه رفتیم .داخل که شدیم با دیدن وضعیتشون کپ کردم .آقا محمد هم همینطور بود .به خودم اومدم و دوباره نگاهشون کردم .آقا محسن گوشه دیوار خواب بود .معین و امیرعلی هم کنار هم .سر کیان روی شکم امیرعلی بود و سر داوود هم روی شکم کیان .کمی با فاصله تر سعید خوابیده بود و سر حامد روی شکم سعید و سر فرشید روی دست حامد بود .خندم گرفته بود .نگاهی به آقا محمد انداختم که دیدم با لبخند بهشون نگاه میکنه🙃
داخل شدیم. آقا محمد اول آقا محسن رو بیدار کرد .بنده خدا مشخص بود خوابش میاد اما بلند شد .با دیدن من لبخندی زد و شروع به صحبت کرد .
محسن: سلام آقا رسول .دکتر چی گفت؟
رسول: سلام آقا. والا گفت میتونی بازم راه بری فقط باید برم مطبش تا یه سری حرکت ها رو بهم بگه و انجام بدم
محسن: خداروشکر . نگاهم به بچه ها افتاد . کپ کردم. رو کردم سمت محمد و رسول و گفتم: اینا چرا اینجوری شدن؟؟ ما خوابیدیم که صاف بودن 😐
محمد: وایی😂محسن تو خواب حرکت کردن 😂
رسول: آقا میشه یکم کرم ریزی داشته باشم؟😁
محمد: آقا رسول؟ از شما بعیده برادر .😐
رسول: آقا لطفا بزارید دیگه .آقا محسن شما بگید اجازه بدن .
محسن:من چی بگم آخه. محمد بزار دیگه 😉
محمد: هوفف.فقط چون خودمم دلم میخواد یخورده از خجالتشون در بیام .این چند وقت حسابی اذیتم کردید .با تو فعلا کار ندارم اما الان اجازه میدم با اینا فعلا کارمون رو بکنیم😉😁
پ.ن. نوع خوابشون😐
پ.ن. تو خواب حرکت کردن😂
پ.ن. کرم ریزی😁😁
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms