توصیف شما از خانه برزخی تان
از آن بالا به پایین نگاه کردم.
بدن تکه تکه شده ام افتاده بود روی رمل های داغ .
بوی خون و باروت میآمد.
همه جا پراز گرد و خاک بود.
عجیب بود.
دردی نداشتم.
از روبرو انگار غبار مینشست و هوا روشن میشد.
چند نفر با لباسهایی از نور میآمدند.
با آمدنشان هوا هم دلانگیز میشد.
نسیم خنکی میآمد و هرم هوا میشکست .
یکی با صدایی نرم و لطیف گفت:"سلام بر شما"
دستم را گرفت.
همراهشان شدم مثل قاصدکی در باد.
هنوز گیج بودم.با منگی نگاه میکردم به اطراف .
آن بیابان تفتیده جایش را داده بود به یک لطافت بیانتها .
یک سرسبزی بی نهایت .
درختان از شدت شادابی سیاه دیده میشدند.
همه جا نور بود و روشنایی.
رسیدیم به دروازه قصر .
چند جوان زیبا با جامهایی از شربت به استقبال آمده بودند.
جام را گرفتم.
نور در تراشهای آن میشکست و چند پاره میشد.عطرش روح را به وجد میآورد.شیرین بود و گوارا.
خنکای آن از گلویم پایین میرفت و ذره ذره وجودم را تازه کرد.
.
پاگذاشتم روی فرشی سبز رنگ .
زمین کنارش پوشیده شده بود از سنگریزه های الماس و یاقوت و مرجان.رنگ به رنگ.
روبرو تختی از نور گذاشته بودند.
از زیرش رودخانهای روان بود.
از دوطرفش جویی از شیر و عسل.
کنارش چندردیف گل و درخت روییده بود.میخک و رز و گلایل و مریم و نیلوفر.
پیچک هااز تنه درخت بالا رفته بودند.
عطر گلهای تازه شکفته را نفس کشیدم.
صدای شرشر آب و چهچه پرندههای روی درخت با هم میآمد.
نشستم روی تخت و تکیه دادم به پشتیهای ابریشمی.
هنوز مبهوت بودم.
نگاه کردم به دور و بر.
نه شب بود و نه روز.
خورشید دیده نمیشد.
نشانه ای برای گذر زمان نبود.
همه جا شفاف بود و روشن.
درختان سایه انداخته بودند روی سرم.
زردآلو و هلو و توت و گیلاس با چند میوه دیگر که تا به حال ندیده بودم روی یک شاخه بودند.
هوس کردم زردآلو را بچینم.
شاخه نزدیک آمد.
دست بردم و زردآلو را کندم.
زردآلو در کف دستم بود اما از درخت کم نشده بود.
باد میپیچید بین شاخ و برگ درختان.
صدای تسبیح و تهلیل میآمد. صدایی لطیف و سحرانگیز.
دخترکانی زیبابرایم غذا آوردند.
با چشمهایی درشت و کشیده و لبخندی بر لب.
با لباسی به رنگ پرطاووس .
در ظرف هایی از طلا با تنگ هایی از نقره.
#تمرین ۱۲
۰۲۰۳۲۳#
#خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest