مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لب‌هایش یخ کرد. 🍀🍀🍀 پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد. 🍀🍀🍀 مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد. 🍀🍀🍀 تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد. 🍀🍀🍀 دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید. 🍀🍀🍀 مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد. 🍀🍀🍀 وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد. 🍀🍀🍀 پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوش‌خط‌تر.» 🍀🍀🍀 خونین، از لای آهن‌پاره‌های ماشین بیرون کشیدندش. روسری‌ می‌خواست.