💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستوسوم
کت و دامن تنم رو با بلوز و شلوار سرمه ای رنگ نرگس عوض کردمو با فاصله کنارش دراز کشیدم.
گوشی به دست مشغول بود و بین پیامهای که رد و بدل می کرد هر از گاهی آروم می خندید.
نیم نگاهی به من کرد و باز نگاهش رو به گوشی داد.
_دخترای عمه ام هستند. شاکی ان که امشب ما اومدیم چرا رفتی؟!
با تاسف پاسخ دادم
_ببخشید. شما روهم زابراه کردم. من اینجا تنهایی نمی ترسم اگه می خوای برو پیششون.
خیلی زود نگاهش رواز صفحه ی گوشی به صورت من منتقل کرد و گوشی روکنارش گذاشت
_وای نه، اصلا منظورم این نبود.
لبخند تلخی روی لبهام نشست
_اگه من نبودم، تو هم مجبور نبودی اینجا بخوابی.
نرگس نیم خیز شد و به سمتم چرخید. دستش روتکیه گاه بدنش کرد و برعکس من با لبخند گرمی نگاهم کرد.
_نه بابا. اصلا این فکرو نکن. ما خیلی پیش میاد که توحسینیه بخوابیم. مثلا شبهای تاسوعا وعاشورا که قراره شام وناهار بدیم.ما خانمها تا دیر وقت مشغول آماده کردن مواد غذایی هستیم و آقایون آشپزی می کنند. خسته که میشیم همین جا می خوابیم و صبح دوباره مشغول بقیه کارها می شیم.
لبخندش عمیق تر شد
_اصلا محرم که میشه، اینجا پاتوق من و دوستهامه. از صبح تا شب که کمک می کنیم برای تهیه ی غذا، شب هم مراسم شروع میشه و پذیرایی. خلاصه خیلی خوش میگذره
نرگس با ذوق و شوق زیادی اینها رو می گفت و قلب من انگار به جای خون، زَهری رو داخل رگهام پمپاژ می کرد.
اصلا تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهاش نداشتم.
پتو رو روم کشیدم و نگاهم روبه سقف دادم و اروم با خودم زمزمه کردم
_ یه روزی هم من خودم رو با این چیزها گول میزدم.
اما نرگس حرفم رو شنید و لبخندش محو شد. دیگه ذوقی توی صداش نبود. اروم و غمگین گفت
_چرا اینجوری میگی؟ کی گفته خودمون روگول می زنیم؟
نفس عمیقی گرفتم و باز دمش هُرم آتش قلبم بود.
_یه عمر خودتو با این چیزا دلخوش می کنی. فکر می کنی داری برای خدا و پیر و پیغمبر کار میکنی. فکر ثواب و حاجت و این چیزایی. ولی یکدفعه تو بدترین موقعیت چنان زیر پات خالی میشه و هیچکدومشون نه تنها دستتو نمیگیرن، که اصلا نگاهتم نمی کنند. هر چی التماس می کنی، ضجه میزنی انگار نه انگار.
نگاهم روبه نگاه گنگ و مبهوت نرگس دادم.
_از من میشنوی خودتو درگیر این خرافات نکن. این حرفا و این کارها رو بزرگارامون انداختند توسر ما که یه وقت از دستشون در نریم . وگرنه هیچکدومش به درد هیچجای زندگیمون نمی خوره وفقط عمرمون روبیهوده تو خیالات واهی طی می کنیم. اینو از من بشنو که پایه ثابت هیات و مسجد و اینجور مراسمها بودم.
آخرش چی شد؟
چنان با سر خوردم زمین که حالا حالاها توان بلند شدن ندارم.
نگاه نرگس هر لحظه از حرفهای من متعجب تر می شد.
اما دیگه نتونست سکوت کنه واینبار معترض لب باز کرد
_این حرفها چیه دختر؟ چرا اینجوری فکر می کنی؟ خرافات کدومه؟ ما اعتقادمون اینه که...
👈لینک گروه نقد با حضور
#نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:
#ققنوس(ن.ق)
💖💫
@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖