N.Gharani:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوچهار
شب بود که صادق برای بردن طاها اومد و من بابت اینکه دیگه مجبور به تحمل صدای جیغ و فریادش نیستم، خیالم راحت شد.
بعد از رفتن صادق، مامان دوباره به اتاقم اومد. گوشی توی دستش رو به طرفم گرفت
-این گوشی قدیمی سمیه اس، به صادق گفتم میاد دنبال طاها برات بیاره. فعلا یه مدت دستت باشه تا یه گوشی برات می خریم.
خجالت زده از اینکه به حرف مامان گوش نداده بودم، گوشی رو ازش گرفتم.
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صداش زدم
- مامان، ازم ناراحتی؟
برگشت و نگاهم کرد
-ناراحت؟
-اخه گفته بودی فعلا سیم کارتم رو فعال نکنم
لبخندی زد و گفت
-من بخاطر آرامش خودت گفتم، الانم بهت میگم اگه کار واجبی با کسی نداری فعلا روشنش نکن. ولی گوشی دستت باشه شاید لازمت شد.
سری تکون دادم و مامان بیرون رفت.
سیم کارتم رو داخل گوشی گذاشتم و روشنش کردم.
دلشوره ی جلسه ی فردا آرامشم رو گرفته بود.
همش به این فکر می کردم اگه نیما مثل جلسه بخواد حرفهای بی سر و ته بزنه و رای قاضی رو به نفع خودش برگردونه من باید چکار کنم؟
بارها حرفهایی که لازم میدیدم رو با خودم مرور کردم و بارها خودم رو توی دادگاه و در حضور قاضی تصور کردم و بین این درگیری فکریم نفهمیدم کی خوابم برد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوپنج
بین خوابهای درهم و برهمی که میدیدم با تکون بدنم به شدت از جا پریدم و نشستم و نگاه وحشت زده ام رو به مامان دوختم.
مامان که حسابی جا خورده بود بی اختیار کمی عقب رفت و با تعجب گفت
-چی شد؟ چرا ترسیدی؟ من که آروم صدات زدم
تازه به خودم اومدم و نفس عمیقی کشیدم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و صدای تپش هاش رو به وضوح می شنیدم.
مامان دستی روی شونه ام گذاشت و گفت
-خوبی؟ برم برات آب بیارم؟
با صدای گرفته از خواب جواب دادم
-نه نمی خواد، خوبم
-وای عزیزم فکر نمی کردم بترسی
-نه تقصیر شما نبود، داشتم کابوس می دیدم یهو پریدم
-دیدم برا نماز بیدار نشدی، گفتم حتما دوباره تا دیر وقت بیدار بودی و الان خواب موندی. نمازت الان قضا میشه
نگاهی به سمت پنجره کردم، هوا داشت روشن می شد
-باشه الان بلند می شم
بعد از نماز دیگه نتونستم بخوابم و فقط نگاهم به ساعت بود.
برای رفتن به دادگاه آماده شدم مثل جلسه ی قبل، مامان، بابا و سعید هم همراهیم میکردند و چقدر حضورشون برام قوت قلب بود.
دوباره ما زودتر از نیما رسیده بودیم و تا نوبتمون بشه چند دقیقه ای به انتظار نشستیم.
اینبار نیما تنها نبود و همراه با مادرش وارد سالن شدند و همون لحظه مرد جوانی که مسول هماهنگی مراجعه کنندگان بود اسممون رو صدا زد
-خانم مهدوی، آقای سعادت
بابا جلو رفت و گفت
-دختر من اینجاست، اقای سعادت هم داره میاد
مرد نگاهش رو به من داد و گفت
-بفرمایید داخل
و من اوتقدر از نیما و مادرش دلگیر بودم که ترجیح دادم قبل از اینکه برسند وارد اتاق بشم که حتی محبور به سلام کردن هم نباشم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوشش
سلامی به قاضی دادم و روی صندلی نشستم.
صدای نیما رو هم از پشت سرم شنیدم که با سلام وارد شد و با فاصله از من زوی صندلی دیگه ای نشست.
متوجه نگاه هاش می شدم اما نگاهم فقط سمت میز بزرگ روبرو بود.
-خب، خانم مهدوی و آقای سعادت. قرار دو جلسه مشاوره داشتید
این رو گفت و نامه ای که حاوی گزارشات خانم فروتن بود رو باز کرد و نگاهش روی برگه ی توی دستش بالا و پایین می شد.
می تونستم حدس بزنم خانم فروتن چی نوشته بود که قاضی از بالای عینکش نگاهی تاسف بار به نیما کرد و سری تکون داد.
نامه رو تا زد و توی پاکتش گذاشت.
عینکش رو از صورتش برداشت و گفت
-خب، حرف آخرتون چیه؟
نمی خواستم اینبار هم مجلس دست نیما بیوفته و هر جور دلش می خواد رای قاضی رو عوض کنه.
بخاطر همین تصمیم گرفتم من پیش دشتی کنم و در جواب قاضی گفتم
-من قبلا هم گفتم، من اصلا نمی تونم با این آقا...
اما نیما اجازه ی تکمیل حرفم رو نداد و قاطع و مصرانه گفت
-آقا من قبلا هم اینجا گفتم، هم چندبار به خودش گفتم من طلاق نمی دم.
به هیچ وجه هم از حرفم کوتاه نمیام.
با اینجور حرف زدنش، انگار آتشی به وجودم زدند.
با حرص نگاهش کردم و مونده بودم بعد از اون کارهاش، الان چجور می تونست اینقدر حق به جانب حرف بزنه؟!
با صدای قاضی نگاه از نیما گرفتم.
قاضی رو به نیما گفت
-شما چرا حاضر نیستی طلاق بدی؟
و در واقع این سوال من هم بود.
اون که بارها گفته بود من نمی تونم پیشرفتش رو ببینم و مانعش میشم.
ایرادگیریهای پی درپی که حتی از ظاهر و قیافه ی من می گرفت، دلیل بر این بود که هیچ رضایتی از کنارِ من بودن نداشت.
پس چرا حالا اینقدر اصرار به مخالفت با طلاق داره؟
نیما شروع کرد و با توضیحاتش پاسخ قاضی رو می داد.
نمی دونم قاضی چقدر با این حرفها قانع می شد،
ولی من بهتر از هر کسی می دونستم اینها حرف دل نیما نیست و فقط داره نقش بازی می کنه
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوهفت
نیما شروع کرد و با توضیحاتش پاسخ قاضی رو می داد.
نمی دونم قاضی چقدر با این حرفها قانع می شد،
ولی من بهتر از هر کسی می دونستم اینها حرف دل نیما نیست و فقط داره نقش بازی می کنه .
و این مهارتش در بازیگری هر لحظه حرص من رو بیشتر می کرد
-آقای قاضی من زن و زندگیم رو دوست دارم.
ما چند ماهه با هم عقد کردیم و توی این چند ماه اتفاقاتی بینمون افتاده که از دست هم خیلی ناراحت و دلخور شدیم.
هر کدوممون یه اشتباهاتی توی زندگیمون داشتیم،
ولی شما بهتر می دونید که ما اول راهیم و قرار نیست با یکی دوتا اشتباه حرف از طلاق و جدایی بزنیم.
ایشون می خواد بگه ما تا امروز اشتباه می کردیم؟
باشه منم قبول دارم ولی هر اشتباهی راه جبران داره.
راهش که قهر و دعوا و طلاق کشی نیست.
جناب قاضی شما بزرگتر از مایید و به قول معرف دنیا دیده.
شما به ایشون بفرمایید که ارزش زندگی خیلی بالاتر از این حرفهاست که ادم راحت بخواد زیر همه چیز بزنه.
نگاه قاضی و لبخند رضایتمند روی لبش، برای من هشدار جدی بود که نیما با همین زبون بازی هاش بتونه همه چیز رو به نفع خودش تمام کنه!
در حالی که من از شدت حرص در حال انفجار بودم، نیما خونسرد به طرفم برگشت و جوری که انگار واقعا نگران من بود، گفت
-من هر جا لازم باشه میگم.
من دوستت دارم، طلاقت هم نمیدم.
اگه یه اشتباهی هم کردم حاضرم جبرانش کنم.
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم.
بی اختیار از جا بلند شدم و با تمام حرصم نگاهش کردم و گفتم
-تو میگی یه اشتباه؟
نیما این حرفها رو داری برای کی میزنی؟
برای منی که تو این چند ماه همه زیر و بم کارهات رو دیدم؟
تو سرتاسر زندگیت اشتباهه.
اشتباهاتی که به این راحتی قابل جبران نیست.
تو شخصیت من رو خورد کردی،
تو زندگیمون رو به آتیش کشیدی
چون فقط بفکر پول و جایگاهت پیش صاحب کارت بودی.
من مثل اسپند روی آتیش بودم و نیما با تاسف سری تکون داد و دوباره رو به قاضی کرد
-آقای قاضی، مشکل خانم من اینه که زیای خودش رو درگیر مسایل شغلی و کاری من کرده.
مدام در حال تجزیه و تحلیل رفتارهای منه که اینجا اشتباه رفتی، اونجا درست رفتی.
دیگه من هم به عنوان به مرد خودم می دونم چجوری باید زندگی و کارم رو مدیریت کنم، ولی ایشون قبول نداره.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودوهشت
دلم می خواست از زور حرص فریاد بزنم.
رو به قاضی گفتم
-اصلا اینجوری نیست اقای قاضی،
ازش بخواید در مورد اون خانمی که خوب می شناسدش صحبت کنه.
بگه یه زن غریبه وسط زتدگی ما چکار می کنه؟
دوباره نگاهم رو به نیما دادم و با همون حرص ادامه دادم.
-تو که اینقدر از ارزش زن و زندگیت میگی، پس چرا رفتارت با من اینقدر سرد و خشک بود
و با اون خانم اینقدر خوب و صمیمی رفتار می کردی؟
چرا وقتی به من می رسیدی عین برج زهرمار بودی و بگو و بخندت با اون خانم بود؟
من می سوختم و می گفتم تا شاید بتونم راهی برای رهایی خودم پیدا کنم.
اما نیما انگار فکر همه جا رو کرده بود!
-خب عزیز من،معلومه وقتی من ازت عصبانی باشم، ناراحت باشم نمی تونم با مهربونی برات نقش بازی کنم.
کاملا طبیعیه که وقتی ناراحتم برخوردمم ممکنه بد باشه.
خود تو اینجوری نیستی؟
یعنی رفتارت موقع آرامش و عصبانیت یه جوره؟
من و تو با هم بحثمون می شد یکی تو می گفتی یکی من
خب معلومه نمی تونستم همون لحظه مهربون باشم و با آرامش حرف بزنم.
نگاهش رو دوباره سمت قاضی چرخوند و گفت
-ولی این ربطی به اون خانم نداشت.
رابطه ی من و اون خانم صرفا یه رابطه ی کاریه.
تو یه شرکتی که چند تا خانم و آقا با هم داریم کار می کنیم،
قرار نیست من با هر خانمی حرف زدم حتما نظری بهش داشته باشم و اجازه بدم وارد حریم زندگی شخصیم بشه.
من همیشه سعی کردم مسایل کاری و زندگی شخصیم رو مدیریت کنم و مشکلات کار رو تو زندگیم نبرم
ولی ایشون همیشه اصرار داره از زیر و بم کار من بدونه و آخرش هم همین شده که دارید می بینید.
قاضی که انگار از این مشاجره ی ما خیلی هم ناراضی نبود، در سکوت فقط به حرفهای ما گوش می داد
و من چقدر دلم می خواست دستور سکوت به مرد وقیح و پر روی کنارم بده!
نیما خوب تونسته بود من رو عصبانی کنه و صدام بالا رفت
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هفتصدونودونه
اون خوب تونسته بود من رو عصبانی کنه و صدام بالا رفت
-خجالت بکش نیما، خودت هم می دونی اینهایی که داری میگی هیچ کدوم واقعیت نداره.
تو آدمی هستی که وقتی من، زنت، ناموست بهت پناه آوردم و گفتم اون حیوون کثیف قصد تعرض به من رو داشته هیچ کاری نکردی،
تازه ناراحت هم شدی که چرا آبروت رو جلوی جاوید بردم...
این آخرین تیر ترکشم بود و نیما برای این هم حرفهاش رو آماده کرده بود
-وقتی تو می دونی تو اون شلوغی نباید تنهایی جایی بری چرا تنها و توی تاریکی رفتی پشت اون باغ که اون مرتیکه هم بیاد سراغت؟
من که قبلا هم بهت گفته بودم تنها جایی نرو، نگفته بودم؟
وقتی هم اون اتفاق افتاد تو بدون اجازه و هماهنگی با من، خودت آدم اجیر می کنی بره اون مرتیکه رو بزنه من باید چکار کنم؟
وقتی قبل از من که شوهرتم میری به یکی دیگه می گی چه انتظاری از من داری؟
اونی که تو اجیر کرده بودی زده اون مرتیکه رو ترکونده حالا منم برم بزنمش؟
تو دنبال چی هستی ثمین؟
حتما این وسط باید یه خونی ریخته بشه و یکی بمیره؟
اون باید تنبیه می شد که شد، خودت تنبیهش کردی.
معلومه که منم ناراحت شدم،
ولی تو اصلا فرصت هیچ عکس العملی رو به من ندادی.
اول یکی رو اجیر کردی فرستادی دنبالش تازه بعدش اومدی به من گفتی چه اتفاقی افتاده که اون مردک هم فرار کرده بود.
این دیگه آخر وقاحت بود،
این دیگه نهایت گستاخی این مرد بود.
و از این همه وقاحت و بی شرمی خون خونم رو می خورد و اینبار همراه با گریه صدام بالا تر رفت
-ساکت شو،
اصلا ماجرا اینجوری نبوده و تو خودت هم خوب می دونی همه ی حرفهات صحنه سازی و دروغه.
من کسی رو نفرستادم سراغ رادوین،
اون وقتی که تو سرگرم قراردادهای جدیدت بودی یکی دیگه به جای تو غیرت بخرج داد و شر اون عوضی رو از،سر من کم کرد.
چرا اینقدر وقیحی نیما؟
دیگه جون حرف زدن نداشتم و با بیچارگی خودم رو روی صندلی رها کردم و هق هق می زدم.
و نیما همچنان با آرامش حرف می زد و حال من از این خونسردیش بهم می خورد
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصد
نیما همچنان با آرامش حرف می زد و حال من از این خونسردیش بهم می خورد
-جناب قاضی، من زن و زندگیم رو دوست دارم.
اما زن من نمی خواد چشمش رو روی اشتباهات ببنده.
نمی خواد یه فرصت دیگه به من و خودش بده که دوباره شروع کنیم
و اشتباهاتمون رو جبرا کنیم.
ایشون نمی پذیره که اشتباه مال انسانه
و انسان هر وقت متوجه اشتباهش بشه میتونه راه جبرانش رو پیدا کنه.
ایشون که حرف من رو قبول نمی کنه،
حداقل شما بهش بگید که بیا اشتباهات همدیگه رو نادیده بگیریم و گذشته رو بزاریم کنار.
نیما هر لحظه بهتر از قبل نقش بازی می کرد و حسابی مظلوم نمایی می کرد.
دست روی سینه اش گذاشت و گفت
-آقا من هر اشتباهی کردم همین الان در محضر دادگاه از همسرم عذر خواهی می کنم،
به شرطی که ایشون هم دیگه اینقدر گذشته رو هم نزنه.
باور کنید الان چند وقته از درس و دانشگاهش زده اومده اینجا قهر و دنبال طلاق و این حرفها.
خودش می دونه من از همون اول هم تو بحث ادامه تحصیل و دانشگاه رفتنش همه جوره حمایتش کردم
و الان هم نگران زمانی هستم که داره از دست میده و از درسهاش عقب افتاده.
دیگه واقعا درمونده شده بودم و نمی دونستم چجوری جوابش رو بدم
فقط نگاهم به قاصی بود و امید داشتم که حرفهاش رو باور نکرده باشه.
نفس عمیقی کشید و پرونده ی روی میز رو کمی حابجا کرد و گفت
-اینجور که شما با هم دعوا می کنید، اعصاب منم خورد شد.
من باز یه جلسه مشاوره براتون در نظر میگیرم،
شما هم برید تا نتیجه ی اون جلسه به دست من برسه.
پرونده رو بست و با دست سمت در اشاره کرد و گفت
-بفرمایید.
خسته و شکسته تر از اونی بودم که بتونم از جام بلند بشم.
چشم بستم و منتظر خروج نیما شدم
و بعد از،چند لحظه به سختی از جا بلند شدم و سمت در رفتم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدویک
دستم رو به چهار چوب در گرفتم و با حالی زار از اتاق خارج شدم.
مامان تا حالم رو دید سریع به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
نگاه نگرانش توی صورتم چرخی زد
-ثمین، خوبی؟ چی شدی مادر؟
پشت سر مامان، بابا و سعید جلو اومدند. جوابی به مامان ندادم و لحظه ای نگاهم سمت نیما و مادرش رفت.
حمیده خانم با چهره ای پر اخم می خواست سمت من بیاد و حرفی بزنه و نیما مانعش شده بود و سمت در خروجی راهنماییش می کرد.
نهایتا حمیده خانم از همون فاصله نگاه پر غیظش رو نثارم کرد و همراه نیما از سالن خارج شدند.
-ثمین!
صدای مامان نگران تر از،قبل بود و نگاهم رو سمت خودش کشید.
نگاهم با نگاه درمونده اش که برخورد کرد، بغض گلوم فعال شد و با صدای ضعیفی لب زدم
-بریم مامان، نمی خوام اینجا باشم.
-نمی خوای بگی چی شد؟ قاضی چی گفت؟
بالاخره اشکم فرو ریخت و در جواب بابا با صدای لرزونی گفتم
-نیما می خواد من رو زجر بده، بابا به خدا اون هیچ علاقه ای به من نداره ولی یه جوری حرف از دوست داشتن می زد که قاضی هم باورش شده بود.
سعید کلافه چنگی لای موهاش زد و نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد. نگاهش پر از حرص بود و انگار به زور داشت خودش رو کنترل می کرد که سراغ نیما نره.
مامان دستم رو گرفت و رو به بابا گفت
-بریم خونه حرف می زنیم، می بینی که حالش خوب نیست.
بابا سری به تایید تکون داد و اشاره ی به سعید کرد
-بریم بابا جان
مغزم داشت منفجر می شد.
اصلا قدرت هضم حرفهای نیما رو نداشتم.
باورم نمی شد حتی ذره ای از اون حرفها احساس واقعیش باشه.
اما چرا اینقدر داشت برای نگه داشتن من دست و پا می زد؟
اون که می دونست حضور من در کنارش، تنش های زندگیش رو بیشتر می کرد،
اون که بارها گفته بود زنهایی بهتر از من رو دیده و اگه من مثل اونها نشم راحت به سمت اونها میره.
اون که می دونست من نه می خوام و نه می تونم مثل اونها باشم.
پس چرا خودش و من رو راحت نمی کرد و اصرار به ادامه ی این زندگی داشت؟
تا کی می خواست به این کارهاش ادامه بده؟!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدودو
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم و توی حال خودم بی صدا اشک میریختم.
مدام خرفهای نیما توی مغزم تکرار میشد و فکر اینکه چقدر جلوی اون آدم عاجز شده بودم قلبم رو به درد میاورد.
تو همون حالت چشم بشتم و به حال خودم و روزگاری که برام رقم خورده بود اشک ریختم و صدای هق هقم سکوت جاری در فضای ماشین رو شکست.
سنگینی دست مامان رو روی شونه ام حس کردم.
نگران و مستاصل گفت
-اینجوری گریه نکن عزیزم، همه چیز درست میشه، باید تحمل داشته باشی
چشمهای خیسم رو باز کردم و آروم به سمت مامان سرچرخوندم
-نیما هیچ راهی برام نذاشت، از هر راهی رفتم محکم جلوم ایستاد و اجازه نداد از خودم دفاع کنم.
این حرفها رو با گریه گفتم و مامان مدام دلداریم میداد و به آرامش دعوتم می کرد.
اما دلداری های مامان هم نمی تونست حریف گریه های من بشه.
بابا لحظه ای چرخید و نگاه غصه دار و درمونده اش رو به من داد.
اما تو این وانفسای حال من، بابا هم دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
دوباره برگشت و نگاهش رو به روبرو داد.
سعید کلافه دستی لای موهاش،کشید و متوجه نگاه حرص دارش از،آیینه ی جلو می شدم.
صدای گریه های من حال همه رو بد کرده بود.
مامان هم دیگه برای آروم کردنم راه به جایی نمیبرد و در سکوت نگاهم می کرد.
دوباره سرم رو به شیشه تکیه دادم و به سختی صدای هق هقم رو کنترل کردم، اما کنترل اشکهام دست من نبود.
با توقف ماشین دوباره چشم باز کردم که مامان صدام زد
-پیاده شو عزیزم، بریم یکم استراحت کن حالت بهتر میشه
با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و تا خواستم پیاده بشم، صدلی سعید مانعم شد.
نگاهش از قاب مستطیلی آینه به مامان بود و اخمی وسط،ابروهاش
-شما و بابا برید خونه، من و ثمین یه دور میزنیم برمیگردیم..
قبل از،اینکه مامان چیزی بگه، بابا با لحن گرفته ای گفت
-الان که می بینی حال ثمین خوب نیست، بذار برا بعد سعید جان
-نگران نباشید، زود برمی گردیم. شمابرید
نگاه نگران مامان چند بار بین من و سعید جابجا شد و به ناچار رضایت داد
-باشه، پس حواست بهش باشه مادر،
سعید سری تکون داد
-هست
مامان و بابا پیاده شدند.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوسه
اصلا حوصله ی همصحبتی با کسی رو نداشتم و بدون توجه به حرف سعید، خواستم پیاده بشم که با لحن تحکمیش مانعم شد
-بشین ثمین، به خودت رحم نمی کنی به مامان و
بابا رحم کن، الان می خوای بری تو اتاقت بشینی
زجه بزنی و دل اونها رو خون کنی
بغض کرده نگاه ازش گرفتم و چیزی نگفتم.
بابا در رو باز کرد و همراه مامان وارد خونه شدند و بعد از بسته شدن در، سعید باز نگاه جدی و پر اخمش رو به من داد
-پاشو بیا جلو بشین
از جام تکون نخوردم تا دوباره صدای سعید در اومد و اینبار کمی باغیظ صدام زد
-ثمین با تو ام
نمی دونم الان که حال من رو می دونه چه اصراری داره اذیتم کنه.
ناچار پیاده شدم و کاری که می خواست رو انجام دادم.
کنارش نشستم و بلافاصله کوچه رو دور زد و از کوچه خارج شد.
حتی عصبانیت و اخم و تخم سعید هم حریف ریزش اشکهام نبود.
از،شیشه ی کنارم نگاهم رو به بیرون داده بودم و بی صدا اشک می ریختم.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت و سعید بانی شکستن این سکوت دلخواه من بود
-آفرین، همین جوری پیش برو. همین جوری صبح تا شب، شب تا صبح بشین آبغوره بگیر تا کارت بکشه به قرص اعصاب و افسردی و هزارتا کوفت و زهر مار بعد اون یارو بره دنبال خوشیش و یه عمر به ریشت بخنده.
سعی می کردم از حرفهای کنایه دارش بگذرم و جوابی ندادم. اصلا مگه سعید چقدر می تونست حالم رو درک کنه؟
اما اون ول کن نبود و می خواست به هر شکلی شده من رو به حرف بیاره.
کلافه تر از قبل شده بود و کمی صداش بالا رفت
-ثمین، تو اگه هدفت جداییه، باید پیِ همه ی این چیزها رو به تنت بمالی. روال طلاق حداقل چند ماه طول می کشه. معلوم نیست چند بار دیگه لازم باشی این راه تا دادگاه رو بری و برگردی. نمی شه که هر بار میری اینجوری خودت و بقیه رو داغون کنی.
یکم خودت رو جمع و جور کن، یکم محکم باش. به جای این کارها بشین ببین باید چکار کنی که نظر دادگاه رو به نفع خودت برگردونی.
سعید نمی دونست من چی دیدم و چی شنیدم و داشت اینجوری نسخه می پیچید.
سرچرخوندم و با چشمهای اشکبار نگاهش کردم و حالا صدای اعتراض و گریه ی من بلند شده بود
-می گی چکار کنم؟ داداش تا این آدم با زبون بازی و مظلوم نمایی نظر قاضی رو به خودش جلب میکنه، دیگه کاری از من بر نمیاد
پوزخند عصبی زد و گفت
-اره، تنها کاری که ازت برمیاد ناله کردن و آبغوره گرفتنه، ادامه ش بده ببینیم به کجا میرسی
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوچهار
هق هقی زدم و گفتم
-تو که نبودی، تو که ندیدی ببینی چجوری خودش رو جای یه مرد زحمت کش و عاشق پیشه جا زده بود.
نبودی ببینی از ده جمله، نُه تاش این بود که من زنم رو دوست دارم در صورتی که فقط خودم و خودش می دونیم چقدر از من متنفره!
یه جوری جلوی قاضی نقش بازی می کرد که دیگه خودمم داشت باورم می شد نیما هیچ مشکلی نداره و همه تقصیرا گردن منه!
کلا منکر رابطه اش با اون دختره شد، طوری حرف زد که انگار نه انگار جلو چشم من با اون دل و قلوه می دادند.
یه جوری ماجرا رو تعریف کرد که انگار من حساسیت بی مورد بخرج دادم و بهش بد بین شدم.
داداش، من همچین دست خالی هم نرفته بودم. ولی اون تمام راه ها رو روی من بست.
دررمورد...درمورد اون شب لعنتی و مزاحمت رادوین یه جوری حرف زد که انگار من عمدا رفتم یه گوشه ای که اون عوضی دنبالم راه بیوفته.
این حرف، نگاه تیز سعید رو سمت من روانه کرد و باز صداش بالا رفت.
-غلط کرده مرتیکه بی غیرت، خودش هر کثافتکاری خواسته کرده حالا می خواد اَنگ کارهاش رو به تو هم بچسبونه؟
تو هم حرف می زدی، به قاضی میگفتی اصل ماجرا چیه
-گفتم داداش، ولی اون اجازه نداد حرفهای من به جایی برسه، شروع کرد مظلوم نمایی قاضی هم قرار یه جلسه دیگه مشاوره گذاشت شاید به نتیجه برسیم.
سعید دیگه چیزی نگفت و با حرص دنده رو عوض کرد. چند دقیقه ای با هم خیابون گردی کردیم.
سعید کلافه بود و توی فکر. هر از گاهی نفسش رو پر حرص و سنگین بیرون میداد و سکوت بینمون رو می شکست.
جلوی کوچه سرعتش رو کم کرد و نگاهش رو به صورتم داد و با اخم و لحنی گرفته که دو رگه شده بود گفت
-ثمین، بالاخره شر این مرتیکه از زندگی ما کم میشه. فعلا چاره ای نیست و باید مراحل دادگاه و مشاوره رو طبق حکم قاضی پیش بری. من با یکی دوتا وکیل که می شناسم صحبت می کنم بببینم چکار باید بکنیم.
ولی تو هم یکم به خودت بیا، اصلا حواست به حال و روز بابا هست؟ تموم فکر و ذکر و نگرانیش تویی. تا وقتی هم تو اینجوری بخوای پیش بری از دست هیچ کسی کاری بر نمیاد.
یکم خودت رو جمع و جور کن.
سر به زیر به حرفهاش گوش میدادم و نمی دونستم چه جوابی بهش بدم.
نمی دونستم چجور بهش بگم این حال و روز و بی حوصلگیهام دست خودم نیست.
سعید هم منتظر جواب من نموند و سمت خونه حرکت کرد.
وارد کوچه شدیم و هنوز به خونه نرسیده بودیم و که عزیز و مامان رو دیدیم که چادر به سر از خونه بیرون زدند و از حالت چهره شون ناراحتی رو می شد دید.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوپنج
دستی به صورتم کشیدم و رد اشکهای باقیمونده ر پاک کردم.
ماشین جلوی خونه متوقف شد و سعید پیاده شد. نگاهش بین مامان و عزیز جابجا شد و بعد از سلامی که به عزیز داد، پرسید
-جایی دارید می رید؟
مامان نگران و کلافه سری تکون داد و گفت
-اقا قاسم همسایه ی عزیز زنگ زد، گفت منصور چند تا کارگر آورده معلوم نیست دارند تو خونه چکار می کنند.
-کارگر آورده؟ اون اجازه ی همچین کاری رو نداره. مگه یادتون نیست پیمان گفت قانونا تا وقتی قضیه سند روشن نشده هیچکسی حق دخل و تصرف تو اون خونه رو نداره؟
-بله قانونا همینه، ولی مگه منصور قانون سرش میشه
سعید که حسابی خسته و کلافه شده بود، سری تکون داد و زیر لب چیزی گفت.
سر بلند کرد و دوباره پرسید
-خب حالا شما کجا دارید میرید؟ اصلا بابا کجاست؟
اینبار عزیز پاسخش رو داد
-بابات یکم نا خوش بود، فکر کنم فشارش زده بالا قرص خورد خوابید به زهرا گفتم بیدارش نکنه.
منم نمی تونم بشینم ببینم با بیل و گلنگ افتادند به جون خونه زندگی من، اونجا خونمه، من هنوز کلی وسیله اونجا دارم
سعید با درموندگی لبخند کمرنکی زد و گفت
-آخه قربونت برم، الان شما بری اونجا چه کاری ازت برمیاد؟
-نمی دونم، ولی اینجا هم نمی تونم بیکار بشینم
سعید دستی به صورتش کشید و نفسش رو عمیق بیرون داد
-مامان، شما و عزیز برگردید خونه، من میرم ببینم چه خبره
مامان نگران جلو اومد و گفت
-کجا بری؟ می ترسم بری اونجا باهاشون درگیر بشی.
سعید دستی توی هوا تکون داد و سمت ماشین رفت
-نه درگیر نمی شم
ولی مامان که حال پسرش رو دیده بود دوباره صداش زد
-سعید، قول دادیا. اگه بفهمم با داییت یا پسراش درگیر شدی دیگه نه من نه تو.
سعید هم که دستش برای مامان رو شده بود کلافه سری تکون داد و با لحن اطمینان بخشی گفت
-چشم، من کاری باهاشون ندارم. فقط برم ببینم اونجا چه خبره.
و بی معطلی سوار شد و کوچه رو دور زد و رفت.
همراه مامان و عزیز وارد خونه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم.
لب تخت نشستم. سرم رو بین دستهام گرفتم.
اونقدر خسته و بی جون بودم که حتی دیگه نمی خواستم به نیما و دادگاه و هیچ چیزی فکر کنم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖