💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت
#پانصدونودویک
معترض گفتم
-اذیت نکن دیگه نیما، چند روزه هر چی زنگ میزنم یا قراره بری پیش جاوید، یا کار داری. چی میشه یه امشب با هم باشیم؟
با خنده گفت
- چی شده خانم دلش هوای من رو کرده؟
- بی مزه نشو دیگه،من خیلی بیشتر از تو دلم هوات رو میکنه. تو اگه من یادت نکنم که کلا فراموش می کنی زت داری
-باشه بابا، از زبون که کم نمیاری. سعی می کنم زود بیام.بهت زنگ می زنم
خیلی ذوق و شوق برنامه ی امشب رو داشتم و مدام توی ذهنم همه کارهایی که قرار بود انجام بدم رو مرور میکردم.
نزدیک ظهر بود که پیامی از سولماز دریافت کردم
-سلام عزیزم امروز بچه ها میاند اینجا، به نیما هم گفتم بهت بگه تو هم بیای گفت رفتی یه سر به خونوادت بزنی. خیلی دوست داشتم امشب تو هم باشی، دلم برات تنگ شده.
پس دوباره خونه ی جاوید شلوغه. فقط،چرا نیما چیزی به من نگفت؟ اون که گفت فقط قراره یک سری پرونده تحویل جاوید بده و برگرده.
اولش کمی ناراحت شدم اما با خودم فکر کردم شاید به سولماز اونجوری گفته تا بهونه ای داشته باشه برای غیبت من، و این خیلی هم بد نیست.
برای اطمینان بیشتر گوشیم رو بیرون آوردم و پیامی براش فرستادم
-آقای مهندس، من شب منتظرم قول دادی میای.
-باشه عزیزم، میام
پاسخ نیما خیالم رو راحت کرد و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
جوابی به پیام سولماز ندادم تا مبادا مجبور بشم دروغی بهش بگم.
تا شب دل تو دلم نبود و هر بار به نیما زنگ زدم می گفت مشغوله کاره و توی آخرین تماسش تو راه خونه جاوید بود و قول داد خیلی زود اونجا کارش رو تموم کنه و برگرده.
تماس را قطع کردم و با دیدن مهسا که حاضر آماده مثل همیشه جلوی آیینه مشغول نقاشی صورتش بود از اتاق بیرون رفتم.
- خیره انشالله ، کجا میری؟ داره هوا تاریک میشه
نگاهی سمت اتاق سپیده کرد و انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و با صدای آرومی گفت
-هیس، الان میشنوه دوباره میخواد من رو سین جیم کنه. با کلی بدبختی پیچوندمش
- خیلی خب، حالا کجا میخوای بری؟
لبخند مرموزی زد و با حالت خاصی گفت
-ما که داریم با حمید میریم خونه ی جاوید، مگه دعوت نداری؟ همه هستند
لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم
-چرا دعوتم، الان منتظرم نیما بیاد
با همون لبخند و نگاه مرموزش سری تکون داد
-آها، باشه پس من رفتم فعلا خداحافظ
-راستی مهسا
-بله
-اگه سولماز سراغ من رو گرفت چیزی بهش نگو
کمی گنگ نگاهم کرد و شونه ای بالا انداخت
-باشه
و بیرون رفت.
هر بار مهسا اینجوری با حمید بیرون میره، خیلی نگرانش می شم. اصلا برام قابل درک نبود که چحوری تونسته اینقدر راحت به یه مرد غریبه اطمینان کنه و همه جا باهاش بره.
یک ساعتی از رفتن مهسا می گذشت و خبری از نیما نشد.
شمارش رو گرفتم و منتظر پاسخ موندم.چند بار زنگ خورد اما بی فایده بود.
دوباره و سه باره با فاصله زمانی چند دقیقه باهاش تماس گرفتم و باز هم پاسخی دریافت نکردم
👈لینک گروه نقد با حضور
#نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:
#ققنوس(ن.ق)
💖💫
@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖