💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روزهای اول برام سخت بود و بدون چادر معذب بودم، اما کم کم داشت برام عادی میشد. این تصمیم من، بالاخره رضایت نیما رو در پی داشت و من هم با این منطق که هم بدون چادر می تونم حجاب داشته باشم و هم رضایت همسرم رو جلب کنم، از کارم راضی بودم. بعد از چند روز، دوباره زمزمه های نیما برای رفتن به جمع رفقاش شروع شد و اینبار بدون هیچ مخالفتی همراهش شدم. کم کم باید با این مهمونی ها هم کنار بیام. سولماز مثل همیشه حسابی از دیدنم خوشحال شده بود و گلایه مند از غیبت طولانی مدتم. از بدو ورود، حواسم به سمیرا بود و لوده بازیهاش! خوشبختانه مثل دفعه های قبلی، آقایون برای صحبتهای مربوط به کار، از خانمها جدا شدند و خیلی مجال خود نمایی جلوی نیما و بقیه رو پیدا نکرد. اینبار، جزو معدود دفعاتی بود که حمید و مهسا حضور نداشتند و از این بابت خوشحال بودم. با فروغ و زیبا مشغول صحبت بودیم که افروز هم به جمعمون پیوست و درست کنار من نشست. اینبار از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودیم، صمیمانه تر برخورد کرده بود. بر خلاف شاهین که از همون اول، با دیدن من و نیما اخمهاش در هم شد! افروز با لبخند نگاهم کرد و گفت -یه مدت نبودی، گفتم حتما از همراهی اکیپ جاوید خان انصراف دادی نفهمیدم لحنش دوستانه بود یا نه، اما بهر حال تا همین چند وقت پیش از بودنم تو این جمع ناراضی بود و خودش هم این نارضایتی رو اعلام کرده بود. پس عقل حکم می کرد با احتیاط،باهاش رفتار کنم ابرویی بالا انداختم و گفتم -من که یه مدت نبودم.‌ از آقای جاوید و سولماز خانم هم جز محبت و احترام چیزی ندیدم. دلیلی نداره خودم رو کنار بکشم.‌فقط،نمی فهمم شما چرا اینقدر اصرار داری من اینجا نباشم؟ نگاهش توی چشمهام خیره موند و آروم آروم لبخندش محو شد و با حالت خاصی لب زد -چون اینجا جای تو نیست... کاش میفهمیدی. این رو گفت و از کنارم بلند شد و دنبال پسر کوچولوش رفت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖