💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دستم رو به چهار چوب در گرفتم و با حالی زار از اتاق خارج شدم. مامان تا حالم رو دید سریع به سمتم اومد و دستم رو گرفت. نگاه نگرانش توی صورتم چرخی زد -ثمین، خوبی؟ چی شدی مادر؟ پشت سر مامان، بابا و سعید جلو اومدند. جوابی به مامان ندادم و لحظه ای نگاهم سمت نیما و مادرش رفت. حمیده خانم با چهره ای پر اخم می خواست سمت من بیاد و حرفی بزنه و نیما مانعش شده بود و سمت در خروجی راهنماییش می کرد. نهایتا حمیده خانم از همون فاصله نگاه پر غیظش رو نثارم کرد و همراه نیما از سالن خارج شدند. -ثمین! صدای مامان نگران تر از،قبل بود و نگاهم رو سمت خودش کشید. نگاهم با نگاه درمونده اش که برخورد کرد، بغض گلوم فعال شد و با صدای ضعیفی لب زدم -بریم مامان، نمی خوام اینجا باشم. -نمی خوای بگی چی شد؟ قاضی چی گفت؟ بالاخره اشکم فرو ریخت و در جواب بابا با صدای لرزونی گفتم -نیما می خواد من رو زجر بده، بابا به خدا اون هیچ علاقه ای به من نداره ولی یه جوری حرف از دوست داشتن می زد که قاضی هم باورش شده بود. سعید کلافه چنگی لای موهاش زد و نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد. نگاهش پر از حرص بود و انگار به زور داشت خودش رو کنترل می کرد که سراغ نیما نره. مامان دستم رو گرفت و رو به بابا گفت -بریم خونه حرف می زنیم، می بینی که حالش خوب نیست. بابا سری به تایید تکون داد و اشاره ی به سعید کرد -بریم بابا جان مغزم داشت منفجر می شد. اصلا قدرت هضم حرفهای نیما رو نداشتم. باورم نمی شد حتی ذره ای از اون حرفها احساس واقعیش باشه. اما چرا اینقدر داشت برای نگه داشتن من دست و پا می زد؟ اون که می دونست حضور من در کنارش، تنش های زندگیش رو بیشتر می کرد، اون که بارها گفته بود زنهایی بهتر از من رو دیده و اگه من مثل اونها نشم راحت به سمت اونها میره. اون که می دونست من نه می خوام و نه می تونم مثل اونها باشم. پس چرا خودش و من رو راحت نمی کرد و اصرار به ادامه ی این زندگی داشت؟ تا کی می خواست به این کارهاش ادامه بده؟! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖