صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۷۵ *** _بخور چای تو دخترم ... دوباره سر مو بلند کردم تا از در نیمه باز جاده رو ببینم . _میا
🌷👈 محمد رضا پیاده شد از ماشین ولی لحظه آخر با عصبانیت گفت؛ _پیاده نمیشی ها .. دیدم جلو رفت و دارن باهم حرف میزنن .. بیشتر مامان حرف میزد البته میدیم با عصبانیت پره های چادرش زده زیر بغلش هی دستش بالا پایین میکنه .. محمد رضا هم یک چیزهای میگفت .. ولی نمی شنیدم ..خجالت میکشیدم به همکار محمد رضا بگم ماشین ببره جلوتر ... کولر ماشین زده بود و ماشین درجا روشن بود و کل شیشه ها هم بالا ... تو دلم هی صلوات میفرستادم .. یکدفعه پسر حاجی که کنار ماشین بود اومد کنار اونا و شروع به حرف زدن کرد . محمد رضا بهش نگاه نمیکرد .. اصلا انگار آدم حسابش نمیکرد فقط به طرف مامان حرف میزد .‌ یکدفعه برگشت عقب یقه پسر حاجی رو گرفت .. هینی کشیدم .. _نگران نباش فتانه خانم محمد رضا بلده چکار کنه... مامان هی بال بال میزد .. از استرس داشتم میمردم . محمد رضا یقه پسر حاجی رو ول کرد دوباره به طرف مامان رفت و باهاش حرف میزد .. خدا کنه مامان نرم بشه .. خدایا چی میشه ..ولی قیافه مامان عصبانی بود .. هی مشت به سینه اش میزد و گریه میکرد .. محمد رضا سر پایین انداخت.. آخرش یک چیزهای گفت و به طرف ماشین اومد . مامان هم سوار ماشین پسر حاجی شد . دیدم هی تند تند اشک هاشو با پره چادرش پاک میکنه . محمد رضا در ماشین باز کرد .. یا خدا صورتش قرمز از خشم بود ... عرق از موهاش چکه میکرد .. _بریم .. فقط همین گفت .. دوستش استارت زد و از کنار ماشین پسر حاجی  رد شد ... نگاه پر خشم پسر حاجی به من بود . و من لحظه آخر مامان دیدم که چادر رو صورتش کشیده بود ...گریه میکرد .. جیگرم آتیش گرفت ..نا خوداگاه منم  زیر گریه زدم .. هرچی بود مامانم بود ..قلبم از دیدن اشک هاش داشت وامیستاد .. محمد رضا حرف نمیزد .. همکارشم اینقدر عاقل بود که اصلا چیزی نمی‌پرسید.. ماشینو پارک کرد .. وای دلم نمیخواست دوباره مزاحم شبنم خانم بشم . همکار محمد رضا در باز کرد _بفرمایید .. وارد خونه شدیم .. خونه تمیز مرتب و خنک ...بوی خورشت قیمه و سیب زمینی سرخ کرده میومد .. بغض کردم .کاش منم میتونستم بدون این دردسر ها زندگی کنم ... شبنم خانم بازم سر سنگین بود ..تو اتاق هنوز تشک پهن بود ... محمد رضا وارد اتاق شد .. سرو صورتش شسته بود ..ریشش بلندتر شده بود .. _مامان چی گفت؟ صورتش خشک کرد _هیچی ... روی تشک نشستم‌ محمد رضا موهاشو شونه کرد _بابام داییم اومدن رفتن مسافر خونه ... بعد کنارم نشست _فردا باید خودمو معرفی کنم ..بعدش برم دادسرا ... با هول گفتم‌ _یعنی چی میشه .. سرتکون داد _خدا بخواد همه چی خوب پیش میره .. با بغض گفتم _ببخشید ...از خودم بدم میاد که باعث دردسر تو شدم. بغلم کرد _قربونت برم این چه حرفی آخه ..تو همه زندگی منی ..دختر لوس من ...مامان کوچولو .. بعد دستش گذاشت رو شکمم _حال گل پسرای من چطوره ... وسط گریه لبخندی زدم . صدای همکارش اومد _بچه بیاین سفره پهن .‌ محمد رضا بلند شد _پاشو بریم که مُردیم از گرسنگی .. با غم گفتم _هنوزم نمیخوای بگی چی شد و چی گفتین .. لباسش مرتب کرد _نه عزیزم ...چیزی نشد ..فقط حرف زدیم .. میدونم چیزی نمیگفت که من نگران نشم باهم وارد پذیرایی شدیم . سفره پهن بود .شبنم خانم با اخم نشست دیس برنج تو سفره گذاشت . بچه رو بغل کرد ..مردها حرف میزدن ولی محمد رضا حواسش به من بود  هی گوشت هارو جدا میکرد تو بشقاب من میریخت .. نگاه های پر از حسادت شبنم خانم دیدم .. بیچاره بچه به بغل..نشسته بود  کلا شوهرش اصلا حواسش نبود .. محمد رضا یک لیوان دوغ ریخت _غذاتو بخور ... قاشق و چنگال تو بشقاب گذاشتم. _شبنم خانم بدین بچه رو به من ..شما خسته شدید . پر اخم گفت؛ _نه .. انگار محمد رضا فهمید که گفت؛ _فرید بچه رو از خانمت بگیر ..بنده خدا نهار شو بخوره .. همکار محمد رضا بچه رو گرفت شبنم خانم به من نگاه کرد .. لبخندی زدم .. خدا کنه بفهمه واقعا درکش میکنم ...میدونم حس اشو .. خدا کنه بفهمه موندنمون از سر ناچاریه 🌷