نمایش
*
پرده بالا می رود ، من هستم و یک آینه
رو به رویش می روم ، از آینه رد می شوم
مثل یک رنگین کمان ، آکنده از تصویر ها
من یکی هستم ، ولی تکثیری از صد می شوم
*
پرده بالا می رود ، من هستم و آیینه ای
قصدم از تکرار، تنها لحظه ای تمرین نبود
نور فانوسی مرا آورد ، تا این سوی شهر
دیده بودم سال ها ، این دور و بر ، پرچین نبود !
*
می شود بی واهمه از بوسه با آیینه گفت؟!
مثل برق سرخ شادی ها که بر لب می رود
می شود با شبنمی از جنس غم ، همسایه شد ؟!
شبنمی عارف ، که عاشق بر سپیده می شود !
*
فکر می کردم که روزی می شود از عشق گفت
با کسانی که فقط ، اهل مدارا نیستند !
هر کجا هستند ، مثل بیت های یک غزل
خالی از " تصویر و آهنگ و تماشا " نیستند!
*
فکر می کردم ، ولی هر جا که رفتم سنگ بود !
سنگ بود و سنگ ... ، پاهایم فقط تاول زدند
کودکی بودم پر از تشویش آموزش ، ولی -
بی تر حم ، زنگ آخر را ، همان اول زدند!
**
پرده بالا می رود ، من هستم و یک آینه
رو به رویم یک نفر انگار از من پیر تر -
می کشد دست مرا با دست نیرومند خود
سمت دنیایی از این بیغوله هم ، دلگیر تر !
سیدعلی اصغرموسوی
قم - ١٣٨٠
#سعا #استاد_سعا
#انجمن_پژوهشگران_ادبیات_دینی_ایران
#سیدعلی_اصغر_موسوی
📜✍️💐📲
#saapoem
@saapoem
https://eitaa.com/saa_institute
برچسبها: باغ خاطرات, سبزینگی, آیینگی