.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت ششم        《نارصایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۱)》 🌷سال ۱۳۴۷ بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با او ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک می گشته است.💚❤️ 🌷آن وقتها توی روستا کشاوزی می کرد. خود زمینی نداشت، حتی یک متر. همه اش برای این وآن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رسالهٔ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم فرق می کرد، عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند، داشت.🇮🇷🦋 🌷پدرم چند تایی از کتاب‌های امام را داشت. آنها را می داد به که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای . شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتاب‌های دیگر می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همین‌ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.😊🌺 🌷خیلی زود اُفتاد در . حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد . شب، عبدالحسین آوردش خانهٔ خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. 🍃🇮🇷 🌷آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود . بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک شده بودم. پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره!🤔 🌷کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ اخمهاش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت همه چی خراب میشه، همه چی رو می خوان کنن! بالأخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد‌. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همهٔ اهالی بیان تو .🕌 ...🔰