. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه
#شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هشتم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۳)》
🌷وقتی تنها می شدیم،با غیظ می گفت:
#خدا_لعنتش_کنه(شاه ملعون را)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره! آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند.
#عبدالحسین باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی.🌺💚
🌷گفتم: مواظب چی؟
گفت: اولا که خودت
#خونه_بابام چیزی نخوری، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده ام گفتم: مگر می شه؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: ناسلامتی بچه شونه. گفت: نه،اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.
#لحنش_محکم_بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت.🥺
🌷خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم
#پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز، نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود.
#نامه_را باز_کرد.🕊📨
🌷هر چه بیشتر می خواند،
#شکفته_تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نگردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین
#مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین؛ فقط بچم رو بفرستین شهر. نامه را بست. 📩😔
🌷آدرس
#عبدالحسین را یک بار خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما میایم؛
#این_ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست.🌸🍃
🌷از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایلمان را
#فروختیم و دادیم به طلبکار ها. باقی وسایل را،که چیزی هم نمی شد،جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز
#پدرش راهی شدم.🚌
#ادامه_دارد...🔰