❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت چهاردهم                             《تنها مسجد آبادی》 🌷حجت الاسلام محمد رضا رضایی، می گوید: سالها پیش، آن وقتها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمین‌های سخت مشغول کار بود. من داشتم به راه خودم می رفتم. ، و نیت پاک او، چیزهای زیادی شنیده بودم. می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند.❤️💚 🌷مثلا وقتی از سربازی بر گشت، استقبال گرمی ازش کردند، یا ، همه سنگ تمام گذاشته بودند. اینها را خبر داشتم ، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم.این هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد.🦋🍃 شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از بال در بیاورم، برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا، نفهمیدم چطور خودم را رسوندم بهش، سلام کرد، جوابش را با دستپاچگی دادم، بیلش را گذاشت کنار، انگار وقت استراحت بود، همان جا با هم نشستیم هزا جور توی ذهنم درست شده بود.😍😊 🌷با خودم می گفتم: معلوم نیست چه کارم داره؟ بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی!  از دین و گفت: و از مبارزه و حرف زد، تا اینکه رسید به نصیحت کردن من، با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت: که مواظب چه چیزهایی باید باشم.❤️🕊 🌷 را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم. این لطف او تنها شامل حال من نمی شد، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبت‌ها را برایشان پیش می کشید. آن روز به قدری با حال و با حرف می زد که اصلا گذشت زمان را حس نمی کردم.🌷🌺 وقتی حرفهاش تموم شد و به خودم آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آن جا نشسته ام. 🌷صحبتش که تمام شد، دوباره را بر داشت و شروع کرد به کار. دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر اینکه مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در حالی که ام به او بیشتر از قبل شده بود.🥺💚💚