#پارت۷۱۳
-من میرم دکتر و راضی کنم افرا رو مرخص کنه ،امروز حالش یکم بهتره
با اصرار فراوان دکتر را راضی کرد برگه مرخصی افرا را امضاء کند خبر فوت حاج علی او را آشفته وبهم ریخته
کرده بود اما نمی خواست بیشتر ازاین افرا را فریب دهد نمی توانست یک عمر مقصر حسرت خوردن دیدار آخر
افرا با پدرش باشد
چقدر نیاز به یک همدرد داشت ، کسی که درکش کند و بدون تهمت و افترا نگرانش باشد هنوز واژه واژه حرفهای
مهدی عذابش میداد . همه تنها او را مقصر درد کشیدن افرا می دانستند، حتی مادرش که به ظاهر همیشه
نگرانش بود
خسته بود واین خستگی را با همه وجود حس
می کرد تازه داشت در کنار افرا به آرامش می رسید که این گردباد
در زندگیش افتاده بود میدانست که چقدر افرا
وابسته پدرش است ومی فهمید که خبرازدست دادنش حتما او را
از پا در خواهد آورد و اینکه افرا چنین دردی را هرگزتحمل نخواهد کرد ، عذابش میداد .
نگاه افرا در چشمان قرمز ومتورمش گره خورده
بود ، نمی فهمید چه چیزی این مرد مغروررا به چنین حالی
انداخته که او اینهمه بهم ریخته است. با لحنی آرام وبیمار گونه گفت :
-می خوام خانوادمو ببینم ، یه زنگ به ساغر بزن بیاد اینجا
با دست سرد و لرزانش دست افرا را گرفت وگفت :
-نیازی نیست . از اینجا یکراست می ریم پیششون
نگران پرسید :
-تو حالت خوبه ؟چرا اینهمه آشفته ای ؟! چیزی شده ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
-من خوبم ،تو چی ، امروز بهتری ؟
-منم خوبم !
ساك لباسش را از کمد برداشت وروی تخت گذاشت وگفت :
-دکتر مرخصت کرده . گفت حالت بهتره ، باید لباستو عوض کنی
سعی کرد نیم خیز شود ولی بدنش سست تر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد ،مسیح به کمکش آمد و
دست پشت کمرش گذاشت و
او را از جا بلند کرد،پرستار با دقت و وسواس سوزن انژوکت را از دستش بیرون کشید
و در سطل انداخت و از اتاق خارج شد.