eitaa logo
سبـ🏺ـوے ؏شــ♡ـق ٌ
212 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
19 ویدیو
166 فایل
کانال جملات مثبت ، داستان های جذاب و واقعی . فال صوتی روزانه و مناسبتی ایدی جهت ارتباط با مدیر @hasti_zh ایدی کانال. @saboeeshghzh
مشاهده در ایتا
دانلود
یک قدم جلو تر رفت و در حالی که یقه پیراهن مهدی را می گرفت با نگاهی نافذ وعمیق در چشمان گستاخش خیره شد و با لحنی مقتدر و محکم گفت : -فکر نکنم تو این اختیار و داشته باشی که بهم بگی باید چکار کنم ،پس اینو تو گوشت فرو کن که افرا زن منه و منم بیشتر از این بهت اجازه نمی دم که بااین نگرانی های بیخودت اونو ازم دور کنی مهری وحشت زده میان آندو قرار گرفت ومنتظر عکس العمل مهدی ماند .مسیح یقه پیراهن مهدی را رها کرد و رو به مادرش گفت : -من می رم پیش افرا ،پیش اون بودن بهتر از اینجا موندن وحرفهای مزخرف شنیدنه ،هر خبری شد منو در جریان بذارید هنوز قدمی برنداشته بود که مهدی بازویش را گرفت ودرحالی که انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه می رفت با تحکم گفت : -منم بهت اخطار میکنم !! اگه یه بار دیگه،فقط یه باره دیگه؛اشک افرا به خاطر تو دربیاد ، میرم وهمه چیزو بهش می گم انگشت اشاره مهدی را با خشم پایین اورد وبدون هیچ حرفی با سرعت و گامهای بلند وعصبی از بیمارستان خارج شد ** به روی میز دکتر خم شد و با لحنی محکم وآمرانه گفت : -چرا متوجه نیستید ! حال پدرش وخیمه وتوی کماست ؛من هر طور شده باید اونو ببرم پدرشو ببینه دکتر خودکار در دستش را به روی کتاب قطور روی میزش پرت کرد وگفت : - همسرتون اصلا در شرایط روحی مناسبی نیست که من بتونم مرخصش کنم این جمله تکراری را از صبح تا به حال هزار بار شنیده بود .نفس عمیقی کشید و لحن صحبتش را ملایمتر کرد وگفت : -اما شما می دونید که من این اختیار و دارم که همسرمو بدون اجازه شما هم از این بیمارستان ببرم پس خواهش می کنم منو مجبور به این کار نکنید -بله شما این اختیار رو دارین اما فراموش نکنید که همه عواقب اون به گردن خودتونه دوباره عصبی شد وبه تندی گفت :
۷۱۰ -چه عواقبی بد تراز این خطریه که داره زندگی منو تهدید می کنه دکتر با شگفتی گفت : -شما به جای اینکه به فکر حال همسرتون باشید فکر زندگی خودتونید کلافه ومستاصل گفت : -آقای دکتر همسرمن خیلی وابسته پدرشه ،اگه خدایی نخواسته برای پدرش اتفاقی بیفته اون همه عمر منو سرزنش میکنه و هرگز نمی بخشه -دکتر با لحنی آرام بخش گفت : -من وظیفه دارم مراقب حال بیمارم باشم واز هر چیزی که وضعیت اونو تهدید میکنه دورش کنم ،همسر شما حال روحی مناسبی نداره اگه با یک شوك به این روز افتاده ممکنه با شوك بدی حالش از اینی که هست بدتر بشه و حتی شاید به کما بره ،شما که اینو نمی خواید ؟!! آهی کشید وآرام زمزمه کرد -اون همه زندگی منه ! -پس اجازه بدید از این حالت بیرون بیاد -این حالت چقدر طول می کشه -به خودش بستگی داره ،بذارید امشب اینجا بمونه فردا جوابتون و میدم از جا برخاست اتاق را ترك کند که دکتردوباره گفت : -جناب محتشم اگه واقعا همسرتون و تا این حد دوست دارین که نگران آینده زندگیتون با اونید باید سلامتی اون از هرچیزی براتون ارزشمند تر باشه چرا که اگه اون آسیب ببینه این زندگی دیگه هیچ ارزشی نداره آرام نجواکرد -حق با شماست ** چشمانش را گشود مسیح در حالیکه سرش را روی لبه تخت در کنارش گذاشته بود معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته بود . از دیدن این صحنه دلش بی اختیار لرزید ،دستش را از میان دست مسیح بیرون کشید وبه سمت موههایش جلوبرد اما در آخرین لحظه دودل شد ودستش در هوا معلق ماند ،چقدر دلش می خواست موههای
نرمش را نوازش کند اما با یاد آوری بهار منصرف شد وحلقه اشک در چشمانش نشست وبی اختیار از گوشه چشمانش سرازیر شد مسیح مردی نبود که استحقاق عشق پاك وخالصانه او را داشته باشد دلش بد جوری شکسته بود و کوهی از غصه بردلش سنگینی می کرد دستش را پایین آورد وبا نگاهی غمگینو به حسرت نشسته به او خیره شد - معلومه خیلی دوستت داره ! به طرف منبع صدا برگشت همان پرستار مهربان دیروز بود که احتمالا شیفت شب هم بوده لبخند بی روحی به رویش زد -امروزه مردهای عاشقی که با همه وجود دوستت داشته باشن کم پیدا میشن اما همسر شما با اینکه خیلی خشک و مغرور بنظر میان ولی کاملا از رفتارشون مشخصه که چقدر دوستتون دارن چقدردلش می خواست می توانست بگوید این حس وظیفه شناسیست که او را مجبور کرده در کنارش بماند نه چیزدیگر،باضعف پرسید : -شب رو اینجا بوده ؟ در حالی که به سرنگ در دستش با نوك انگشت تلنگر می زد گفت : -تمام شبو در حالی که دستت محکم توی دستش بود چشم ازت برنمی داشت ،تعجب میکنم چطور حالا خوابش برده ،خواهش میکنم دستتو بده آمپولتو سریع تزریق کنم که اگه بیدار شد باهاش مکافات دارم -چرا؟ با شیطنت لبخند شیرینی زد و گفت : -چون هر آمپولی به تو می زنم دردشو اون میکشه اینقدر دستپاچه ام میکنه که نمی دونم باید چه کار کنم -کی مرخص میشم ؟ -اگه دست شوهر عاشقت بود که تا حالا خونه بودی ،ولی هنوز دکتر اجازه مرخصیتو نداده ،........جائیت هم در داره ؟ -نه فقط احساس ضعف وسرگیجه دارم -این طبیعیه عزیزم !
۷۱۲ مسیح با لرزش گوشی همراهش که کنار سرش روی تخت گذاشته بود بیدار شد ودر حالی که سرش را بلند می کرد با دیدن افرا با محبت گفت : - بیدار شدی عزیزم ! و همزمان نگاهی به صفحه مانیتور گوشی اش انداخت مهری بود دلش گواهی خبر بدی را می داد نیم نگاهی پر از اضطراب به افرا انداخت ودکمه وصل تماس را زد صدای مهری گرفته وغصه دار بود نا خوداگاه از جایش برخاست و با لحنی هراسان نالید -این امکان نداره ! افرا نگاهی به چهره رنگ پریده وپریشانش انداخت او هرگز مسیح را اینهمه مشوش ندیده بودپس با لحن نگرانی پرسید -اتفاقی افتاده؟ مسیح نگاهی مهربان به او انداخت وگفت : -نه عزیزم ،.........فقط کاری برام پیش اومده ،سریع برمی گردم ودر میان بهت وحیرت افرا هراسان از اتاق خارج شد ** - مامان ،حالا من چه جوری این خبرو به افرا بدم ،آخه چرا یه دفعه همه چیز اینجوری بهم ریخت -عزیزم من که بهت گفتم بهش بگو کلافه با مشت به دیوار مقابلش کوبید وگفت : -نمی تونستم ،حال اون این اجازه رو بهم نمی داد،...... حالا شما بیمارستانید ؟ -آره ،وقتی ناهید زنگ زد و گفت حاج علی تموم کرده همون موقع سریع اومدیم بیمارستان گوشی را در دستش جابجا کرد وپرسید: -سراغ من و افرا رو نگرفتن ؟ -چرا دیشب مجبور شدم به ناهید بگم افرا بستریه و مسیح کنارشه ،البته نگفتم دُچار شوك عصبی شده ،توهم چیزی بهش نگو بیچاره غصه اش کم نیست که اینم بهش اضاف بشه نفس عمیقی کشید وگفت :
-من میرم دکتر و راضی کنم افرا رو مرخص کنه ،امروز حالش یکم بهتره با اصرار فراوان دکتر را راضی کرد برگه مرخصی افرا را امضاء کند خبر فوت حاج علی او را آشفته وبهم ریخته کرده بود اما نمی خواست بیشتر ازاین افرا را فریب دهد نمی توانست یک عمر مقصر حسرت خوردن دیدار آخر افرا با پدرش باشد چقدر نیاز به یک همدرد داشت ، کسی که درکش کند و بدون تهمت و افترا نگرانش باشد هنوز واژه واژه حرفهای مهدی عذابش میداد . همه تنها او را مقصر درد کشیدن افرا می دانستند، حتی مادرش که به ظاهر همیشه نگرانش بود خسته بود واین خستگی را با همه وجود حس می کرد تازه داشت در کنار افرا به آرامش می رسید که این گردباد در زندگیش افتاده بود میدانست که چقدر افرا وابسته پدرش است ومی فهمید که خبرازدست دادنش حتما او را از پا در خواهد آورد و اینکه افرا چنین دردی را هرگزتحمل نخواهد کرد ، عذابش میداد . نگاه افرا در چشمان قرمز ومتورمش گره خورده بود ، نمی فهمید چه چیزی این مرد مغروررا به چنین حالی انداخته که او اینهمه بهم ریخته است. با لحنی آرام وبیمار گونه گفت : -می خوام خانوادمو ببینم ، یه زنگ به ساغر بزن بیاد اینجا با دست سرد و لرزانش دست افرا را گرفت وگفت : -نیازی نیست . از اینجا یکراست می ریم پیششون نگران پرسید : -تو حالت خوبه ؟چرا اینهمه آشفته ای ؟! چیزی شده ؟ لبخند تلخی زد و گفت : -من خوبم ،تو چی ، امروز بهتری ؟ -منم خوبم ! ساك لباسش را از کمد برداشت وروی تخت گذاشت وگفت : -دکتر مرخصت کرده . گفت حالت بهتره ، باید لباستو عوض کنی سعی کرد نیم خیز شود ولی بدنش سست تر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد ،مسیح به کمکش آمد و دست پشت کمرش گذاشت و او را از جا بلند کرد،پرستار با دقت و وسواس سوزن انژوکت را از دستش بیرون کشید و در سطل انداخت و از اتاق خارج شد.
۷۱۴ برای اینکه زودتر بیمارستان را ترك کند در مقابل رفتار مسیح هیچ اعتراضی نمی کرد واجازه می داد در سکوت کارش را انجام دهد مسیح دست برد تا لباس بیمارستان را از تنش بیرون بیاورد که با شدت دستش را پس زد و پراز خشم با لحن تندی گفت : -برو بیرون ،خودم می تونم لباسمو عوض کنم سعی کرد بر خودش مسلط باشد وهمچنان با مهربانی گفت : -عزیزم تو داری با کی لجبازی می کنی ! فریاد کشید : -چند بار بگم من عزیزم تو نیستم ،پس دیگه منو عزیزم صدا نزن و برو بیرون تنهام بذار از اینهمه نفرت افرا دلش گرفت آهی از عمق وجود کشید ودر حالیکه لباسهایش را کنارش می گذاشت با لحنی آرام وگرفته گفت : -باشه بیرون منتظرم ،مشکلی داشتی صدام بزن آشفته وپریشان با قدمهایی بلند اتاق را ترك کرد نازنین بیرون وپشت در ایستاده بود با بیرون آمدن مسیح به طرفش رفت وهراسان گفت: -خبرو شنیدین ؟ نفس عمیقی کشید واندوهگین گفت : -آره صبح اول وقت شنیدم -به افرا گفتین ؟ -نه هنوز !......خواهش می کنم بهش کمک کنید لباسهاشو عوض کنه -مگه مرخص میشه ؟ سرش را به حالت تائید سخن نازنین تکان داد وگفت : -بله!.............. نازنین با گفتن چشم از کنارش دور شد و وارد اتاق افرا شد به کمک نازنین آماده رفتن بود مسیح برای پایین آمدنش از تخت به کمکش شتافت که دوباره با لجبازی او را پس زد وخشگین گفت :
-من به کمک تو احتیاجی ندارم پس از سر راهم برو کنار اما همین که از تخت پایین آمد سرش گیج رفت ونزدیک بود روی زمین پرت شود ؛ مسیح سریع بغلش کرد و دوباره به روی تخت برگرداندش ودر حالی که سعی می کرد بر خشمش فائق آید با لحن تندی گفت : -همین جا باش تا یه ویلچر بیارم با ویلچر تا کنار اتومبیل مسیح رفت و اینبار اجازه داد مسیح بغلش کند وروی صندلی بگذارد مسیح به رویش خم شد تا کمربندش را ببندد .قلبش درسینه پرپرمیزد ودرجه حرارت بدنش بالا وبالاتر میرفت کاش میتونست این قلب سرکش را درسینه اش خفه کند لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد حال مسیح هم دستکمی از حال او نداشت با دلخوری سریع نگاهش را از او گرفت وسرش را به عقب برگرداند لحن تند مسیح باعث شده بود لجبازی را کنار بگذارد و در مقابلش مطیع وسر به راه باشد ولی دلش هنوز انباشته از کینه ونفرت بود نازنین که سوار شد مسیح هم حرکت کرد فضای اتومبیل در سکوت فرو رفته بود .هر سه در افکار خود سیرمیکردند و هیچ کدام رغبتی برای شکستن سکوت از خود نشان نمی داد حتی نازنین هم که لحظه ای آرام وقرار نداشت هیچ نمی گفت ،این سکوت خفقان آور داشت خفه اش می کرد سرش گیج می رفت واحساس ضعف وسستی داشت اثرات داروها کم کم بر او مستولی شد ورخوت چشمانش را برهم نهاد ولحظه ای بعد به خواب رفت با توقف اتومبیل چشمانش را گشود و با تعجب نگاهش را به اطرافش چرخاند ومحوطه سرسبز بیمارستانی که همیشه پدرش در آن بستری میشد را شناخت وبا ناباوری به مسیح خیره شد ووحشت زده گفت : -اینجا کجاست ؟من....من....حالم خوبه ،نمی بینی!........ مسیح مستاصل گفت : -می دونم.......... با خشم میان حرفش پرید وگفت : -پس چرا منو اوردی اینجا ؟........ که دوباره بستریم کنی ! کالفه وپریشان گفت : -نه !ولی پدرت...... به تندی گفت :
۷۱۶ -پدرم چی ؟ چرا حرفتو می خوری مسیح در برابرش سکوت کرد و او دوباره گفت : -پدرم چی ؟..........نکنه دوباره حالش بهم خورده ؟ -آره !ولی............... دستگیره را گرفت ودر حالی که درب را می گشود گفت : -باید ببینمش ،حتما اونم نگران منه! -خواهش می کنم افرا ! یه لحظه صبر کن بی توجه به حرف مسیح با پاهای سست ولرزان پیاده شد وسراسیمه به طرف درب شیشه ای ورودی دوید درآن لحظه بیماری و ضعف خود را فراموش کرده بود وتنها به پدرش می اندیشید نازنین و مسیح هراسان پیاده شدندو به دنبالش دویدند ناهید وساغر در سالن انتظار گریان وپریشان ایستاده بودند به طرفشان دوید و هیجان زده پرسید -مامان .... حال بابا چطوره ؟ ناهید اورا به آغوش کشید و با گریه گفت : -تموم شد دخترم !.......برا همیشه از اونهمه درد راحت شد مادرش چه می گفت ،چه چیزی تمام شده بود ،حتما داشت شوخی میکرد وچه شوخی بی مزه ای -مامان...!مامان تو رو خدا با من شوخی نکن،تو که می دونی من چقد بی جنبه ام وحوصله شوخی و ندارم ناهید او را به خودش فشرد و با هق هق گریه گفت : -شوخی نمی کنم عزیزم ،بابات برا همیشه ما رو ترك کرده ،اون ما رو تنها گذاشت و رفت با خشم خودش را از آغوش مادرش بیرون کشید و به طرف ساغر رفت وگفت : -ساغر مامان چی میگه ؟ ساغر به جای اینکه جوابش را بدهد خودش را در آغوش عمه اش انداخت و با همه وجود گریست با تردید نگاهش را به اطرافش چرخاند ،مهری و محتشم حتی نیما و مهدی ،همه عمه ها با شوهر وبچه هایشان همه با چشمان خیس اشک ونگاهی ترحم آمیز به او خیره شده بودند قلبش فرو ریخت.امکان نداشت پدرش ،......نه دروغ بود ......فریاد کشید
- چرا هیچ کس جواب منو نمی ده؟.... چرا همه لالمونی گرفتین ؟ تنها صدای زجه مادر وعمه هایش را شنید -پدرم !......پدر سرحال ومهربونم نمی تونه منو تنها رها کنه وبره ، اون می دونه من بهش احتیاج دارم ،اون می دونه من چقدر دلشکسته وتنهام ........نه بابام اینقدر نامهربون نیست سرش به دوران افتاده بود با نگاه بی رمقش به دنبال مسیح می گشت او باید جواب این بی رحمیش را می داد چطور اجازه داده بود پدرش بدون خداحافظی از او برود ،تنها مسیح مقصر بود ،او بود که پدرش را از او گرفته بود با خشم به طرف مسیح برگشت و فریاد کشید -چرا ؟......چرا بهم نگفتی اون داره می میره ،......چرا نگفتی اون داره ترکم میکنه،... مشتهای محکمی بود که برسینه مسیح فرود می آمد و او همچون کوهی محکم و استوار ایستاده بود تا که با صبر واستقامت سپر خشم فرو خورده عزیزش باشد افرا باشدت گریه می کرد وهمه درد درونش را با مشت برسینه او خالی می کرد دیگر نای ایستادن نداشت حتی مشتهایش هم درد گرفته بودند مسیح آرام او را بغل گرفت دقایقی در حصار آغوش مسیح با همه وجود گریست.قلب مسیح از صدای هق هق گریه اش تیر می کشید برای آرام کردنش در گوشش آرام نجواکرد -متاسفم عزیزم! ........متاسفم سرش را محکم به سینه اش فشرد واو را تنگ تر در آغوش گرفت وهر دو با هم لحظه ای گریستند کمی آرام که شد از آغوش مسیح بیرون آمد و به طرف مادرش قدم برداشت اما در میانه راه سرش گیج رفت ودنیا در نظرش تیره وتارشد با ضعف به دیوار چنگ انداخت .مسیح هراسان به طرفش دوید ولی قبل از اینکه به او برسد نقش زمین شد و........... &&&&&&& نگاهش روی قطرات سرم که قطره قطره می چکید ثابت مانده ،به مغزش فشار آورد که بفهمد کجاست افکاری گنگ ومبهم به ذهنش هجوم آوردند اما هنوز نمی دانست چرا انجاست -خوبی عزیزم ! به سختی سرش را به جانب منبع صدا برگرداند پرستاری سفید پوش با لبخندی ملیح پذیرای حضورش بود با دیدنش همه چیز را به خاطر آورد
۷۱۸ مسیح ......بهار در کنارش .........لبخند هایی که چنگ به دلش می زد ........دسته گل بهار و بوسه زهر آگینش .........مشتهایی که بر سینه مسیح فرود می آمد ......مادرش ........ساغر ...همه گریه می کردند فریادش ...........پدرش مرده بود ..........واقعیت داشت پدرش دیگر نبود همه در یک لحظه در ذهنش زنده شدند پدرش او را ترك کرده بود برای همیشه .......چقدر دلتنگش بود ........او دیگر هرگز پدرش را نمی دید ........ با حالتی عصبی و متشنج روی تخت نیم خیز شد وفریاد کشید -من باید برم ............ پرستار سعی کرد او را بخواباند ولی دست پرستار را پس زد ودر حالی که سوزن انژوکت را از دستش بیرون می کشید داد زد -می خوام پدرمو ببینم ،باید برم پیش اون خون سیاه وغیظی از دستش سرازیر شد . پرستار هراسان دستش را محکم گرفت وسعی کرد مانع پایین آمدنش از تخت شود اما او همچنان بی تابی می کرد وفریاد می زد -ولم کن باید برم پیش پدرم .......اون تنهاس ... اون منتظر منه !! پرستار که به تنهایی قادر به کنترلش نبود برای کمک دکمه پیجر را فشرد و سعی کرد او را در جایش بخواباند اما او با همه قدرتش پرستار را کنار می زد ومی خواست از جا برخیزد طولی نکشید که دو پرستار سراسیمه وارد اتاقش شدند ویکی از آنها به کمک همکارش شتافت و او را محکم سر جایش نگه داشت ودیگری با سرعت ومهارت آرام بخشی به او تزریق کرد پس از لحظه ای کوتاه آرام بخش اثر کرد وپلکهایش خسته به روی هم افتادند و به خواب رفت مسیح پشت پنجره شیشه ای همه حرکات وبی تابی هایش را می دید . از صدای فریادهایش قلبش تکه تکه میشداما قادر به آرام کردنش نبود به خوبی می فهمید دیدارش حال افرا را بدتراز این می کند .او همیشه از این روزها وحشت داشت وآنر از قبل پیش بینی کرده بود . به خوبی می فهمید افرا قادر به تحمل درد آورمرگ پدرش نیست با روحیه حساس وظریف افرا و علاقه بیش از حدی که به پدرش داشت این حالتش را اصلا دور از ذهن نمی دید یک هفته از مرگ پدرش می گذشت وپرستاران تنها با آرام بخش قادر به کنترلش بودند این حالت افرا یک هفته بود که آرامش را از مسیح سلب کرده بود واو را به مرز جنون رسانده بود وعذابش میداد ،هر بار با صدای فریادهایش بی قرار می شد و پا به پایش اشک می ریخت وبی تابی می کرد یه هفته زندگیش
شده بود خون دل خوردن برای عزیزی که مقابل دیدگانش داشت ذره ذره نابود می شد و هیچ کاری از دستش برنمی آمد .یک هفته بود که چهره غرقه به خون بهراد دوباره هم کابوسش شده بود وتنهایش نمیگذاشت افرا یک هفته تمام در بی خبری از اطرافش بسر می برد هر بار که بهوش می آمد اولین چیزی که به خاطرش می افتاد چهره گریان مادر وخبر مرگ جانسوز پدرش بود و پس از آن چنان داد و فریادی به راه می انداخت که همه بیمارستان را بهم می ریخت وپرستاران را مجبور میکرد برای آرام کردنش به آرام بخش متوسل شوند پس از یکهفته که از مرگ پدرش می گذشت با آهنگ صدایی مهربان وآشنا چشمان بی رمقش را گشود نازنین با چشمانی متورم وقرمز به او خیره شده بود و آرام اشک می ریخت واو را صدا میزد باضعف زمزمه کرد : -نازنین !......... لبخند تلخی در چهره پف کرده اش نشست و با لحنی بغض آلود گفت : -جانم با بغض نجوا کرد : -نازنین بابام........ بغضش ترکید و آرام شروع به گریستن کرد نازنین با محبت دستش را نوازش کرد وگفت : -عزیز دلم ! افرا نازم ! آروم باش -نازنین چه جوری می تونم آروم باشم وقتی دیگه بابام نیست -افرا جان ! پدرت راحت شد. تو که می دونی اون به خاطر بیماریش چقدر زجر می کشید -می خوام اونو ببینم،حتی اگه دیگه نتونه باهام حرف بزنه ،بایدحتما اونو ببینم -افرا تو یه هفته است که اینجا بستری هستی -یعنی دیگه هرگز نمی تونم .......... گریه اش شدت گرفت ونتوانست جمله اش را کامل کند -افرا نمی شد ......عمه هات نذاشتند، می گفتن روح پدرت سر گردونه در میان هق هق گریه گفت : -فقط مسیح مقصره ........اون باعث شد من نتونم برا آخرین بار بابام وببینم،... هرگز نمی بخشمش!
۷۲۰ -افرا به خدا مسیح خیلی اصرار کرد چند روز مراسم و عقب بندازن تا حال تو خوب بشه ولی عمه هات قبول نکردن -چرا آخه پدرم حتی نخواست برا آخرین بار منو ببینه -اون می دونست تو چقدر دوستش داری ،نمی خواست با دیدن جسم سرد وبی جونش یه عمر زجر بکشی -نازنین مامانم کجاست ؟میخوام ببینمش -مامانت هنوز درگیر مراسمه ، نیم ساعت پیش اینجا بود ،دلم براش میسوزه !بیچاره کارش شده فقط گریه -وقتی فکر می کنم دیگه بابام نیست دلم نمی خواد زنده باشم -اینجور نگو،به خدا دلم میگیره افرا! اگه منو خانوادتو دوس نداری الاقل به فکر مسیح باش اون عشق زندگیته ، اگه دوستش داری نذار بیشتر از این درد بکشه با نفرت وانزجار گفت : -دیگه دلم نمی خواد هیچ وقت ببینمش اگه بهم می گفت بابام بستری شده حتما برا آخرین بار می دیدمش و حالا حسرت دیدارشو نداشتم -تو که اونو می شناسی و می فهمی که هیچ کاریش وبی دلیل انجام نمی ده حتما برا این کارش هم یه دلیل موجه داره -دلیل اون فقط غرورشه،چون خودشیفته است وفکر می کنه فقط خودش تصمیم درست و منطقی ومی گیره -افرا توخیلی لجبازی اون واقعا تورو دوست داره ،میبینم هربار با بی تابی های توچه حالی میشه بیچاره برا اینکه من اشکشو نبینم سریع از اتاق می زنه بیرون ولی چشمای همیشه قرمزش اونو لو می ده با گریه گفت : -اون داره زجر عذاب وجدانشو می کشه ،نه درد نارحتی منو و از یادآوری بهار در کنار مسیح گریه اش شدت گرفت وبه تندی گفت: -اون دیگه برام مرده و اصلا وجود نداره نازنین آشفته و دستپاچه گفت : -باشه !....باشه ! هرچه تو بگی ،حالا خواهش می کنم ،آروم باش به سختی گریه اش را کنترل کرد و بغض آلود با ضعف گفت :