° 💠 فرمایشات عالم ربانی حضرت آیت الله یعقوبی قائنی رضوان الله تعالی علیه 🔘 « امتحانات » ⬅️ شخصی به نزدم آمد و گفت: این هم از آقای انصاری! پرسیدم: چه‌طور؟ گفت: شنیده‌ام آقای سبزواری گرفتاری شما را به ایشان گوشزد کرده و پرسیده است: آیا اجازه می‌دهید از سهم سادات به آسید حسین بدهم؟ و ایشان اذن نداده‌اند! ⬅️ وی می‌خواست با این خبر از استاد عزیزم انتقادی کرده باشد! گفتم: سبحان الله! اولیای خدا با نظر خدایی نگاه می‌کنند. با اینکه ایشان خود به من وعده داده است که برایتان پول می‌فرستم و شما را فراموش نمی‌کنم اکنون که متوجه شده است وقت امتحان من است و خدا می‌خواهد در گرفتاری و فشار باشم اذن نداده است. به خصوص از اینکه در مورد سهم سادات از ایشان اجازه خواسته‌اند و آن مرد بزرگ اذن نداده است معلوم می‌شود که یک امر غیر عادی در کار است؛ لذا یقینم به ایشان زیادتر و اطمینانم به اینکه ایشان از اولیای خداست و در امر تربیت افراد دقت می‌کند بیشتر شد. ⬅️ چند روز بعد که گویا امتحانات تمام شده بود خواب دیدم: سه بار از بنده امتحان شده است که در دو نوبت نمره‌ام بیست و در یک مورد صفر گرفته‌ام! آنگاه با اشاره‌ای از باطن عازم تهران شدم. البته نمی‌دانستم در آنجا باید چه کنم. در تهران با یکی دو نفر آشنا بودم، لکن من به امید آنها نرفته بودم؛ لذا به مسجدی در اول بازار آهنگرها رفته، کفش‌هایم را کنار خود گذاشتم و با حال شکستگی و انقطاع عجیبی به سجده افتاده، مشغول راز و نیاز شدم و عرض کردم: خدایا! من به اشاره‌ی تو به تهران آمده‌ام اکنون نمی‌دانم چه کنم! هر جا که اراده فرموده‌ای مرا بفرست. گریه و ناله‌ام تمام شد. سر را از سجده بلند کرده، متوجه شدم کفش‌هایم را دزدیده‌اند! ⬅️ حال عجیبی به من دست داد و به جای اینکه ناراحت شوم لذت برده قدری خندیدم و گفتم: خدایا! حالا فهمیدم مرا دوست داری. سپس با عبا و عمامه ولی با پای برهنه با حالتی توام با تسلیم و رضا راه افتادم. در بین راه با یکی از همان آشنایان برخوردم. پرسید: چه شده است؟ گفتم: رفتم مسجد نماز بخوانم کفش‌هایم را بردند. او هم رفت و یک جفت گیوه‌ی کهنه و پاره که از پا برهنگی بدتر بود آورد و گفت: فعلا اینها را بپوشید! آنگاه به دلم الهام شد که نزد آقای سید احمد حسینی بروم. وی همان کسی بود که در کربلا به برکت امام حسین «علیه السلام» با من مرتبط شده و برایم زن گرفت. و با اینکه عوام و بی‌سواد بود و گاوداری مختصری داشت و وضعش نیز چندان خوب نبود، اما شخص بسیار موفقی بود. ⬅️ چند مرتبه از ناحیه‌ی امام حسین «علیه السلام» و یک بار از طرف امام رضا «علیه السلام» به دلم الهام شد که سراغ او بروم و بدون اینکه چیزی اظهار کنم کارم را راه انداخت. البته من به طرز عادی نزد او نمی‌رفتم، بلکه پس از آنکه الهام یا اشاره‌ای می‌شد با او ملاقات می‌کردم. این بار نیز نزد او رفته، همین‌که مرا دید از حال و وضعم سؤال کرد. گفتم: از قم آمده‌ام و قصد کربلا دارم. فورا یک جفت کفش برایم خرید و مرا به منزل خود برد و چند روزی که در تهران بودم از ما پذیرایی کرده، پیوسته محبت می‌نمود. آنگاه حدود دویست و پنجاه تومان به من داده، گفت: وقتی عازم کربلا شدید اگر باز هم پول لازم داشته باشید تقدیم می‌کنم. در آن‌وقت شهریه‌ی آیة الله بروجردی ماهیانه چهل تومان بود و با پنجاه تومان می‌توانستیم به کربلا برویم؛ لذا گفتم بس است. ⬅️ سپس از ایشان خدا حافظی کرده، جهت عزیمت به کربلا به قم آمدم. تصمیم خود را در مورد سفر به کربلا با طلاب در میان گذاشتم. آنها همگی بالاتفاق مخالفت کرده، گفتند: این سفر خلاف شرع است! زیرا آنجا مردم و به خصوص طلبه‌ها بسیار در فشارند، به طوری که وکیل آیة الله آقای سید ابوالحسن اصفهانی «رحمه الله» طی نامه‌ای که برای یکی از آشنایانش فرستاده، گفته است آنجا نان پیدا نمی‌شود و برای خرید نان باید از صبح تا ظهر در صف نانوایی‌ها ایستاد. شما با دست خالی چگونه می‌خواهید به کربلا بروید؟ ⬅️ با مطرح شدن این موضوع مجددا برای من امتحان دیگری شروع شد. از طرفی از عشق کربلا می‌سوختم و از سوی دیگر این قیل و قال و افکار کذایی در مقابلم سبز شده بود. عشق می‌گفت: برو! عقل می‌گفت: نرو! درگیری بین عشق و عقل آغاز گردید. ⬅️ سرانجام با خود گفتم: من به خاطر ترس از گرسنگی از کربلا نخواهم گذشت. آنهایی که در عراق بسر می‌برند مگر مسلمان نیستند؟ اگر مشکل در حدی است که همه‌ی مردم از قحطی و گرسنگی خواهند مرد بگذار من هم بمیرم. با این کلام نزاع درونی به پایان رسید و غبار قیل و قال فرو نشست. باز گفتند: عبور از طریق آب مشکل است؛ زیرا در مرز خرمشهر مانع خواهند شد. گفتم: من می‌روم هر چه بادا باد. 📓 « سفینة الصادقین ص۲۰۴ » ۷ 💠 فهرست فرمایشات متنی 💠 @sadeghin_ir