📄
#داستانک
#دلخوشی
💥 پسرش برگشته بود. بعد از یک سال تمام.
🙄 دنبالش راه افتاد. مات و مبهوت از خیابان ها گذشت. اصلاً نفهمید، چند نفر نگاهش کردند، به حالش غصه خوردند یا در دل تحسینش کردند.
☄ تمام مسیر با خودش کلنجار می رفت. هرچه می کرد نمی توانست باور کند، پسرش رفته است.
🍀 همه این مدت منتظر برگشتنش نبود. چه آن موقع و چه الان، فاصله ای احساس نمیکرد. انگار همین دیروز بود که رفت.
🤔 با خودش فکر کرد شاید اگر در آن لحظه آنجا بود، باورش می شد. اگر جوانش را بغل می کرد، می بوسید و با چشمان پر اشک بدرقه اش می کرد. اگر چند قدم دنبالش پا می کشید و در لحظه رفتن، به دیدن لبخندش دلش می سوخت. اگر تلاشش، دویدن و ایستادنش، بلند شدن و خیز برداشتنش را می دید. اگر آن همه شور و نشاط همیشگی اش را می دید و بعد ناگهان جلو چشمانش می افتاد و در خاک می غلطید. اگر آن همه سرزندگی اش ناگهان خاموش می شد و سکوت همه جا را فرا می گرفت. گرد و خاک خمپاره ها و صدای شلیک گلوله ها فرو می نشست و می توانست پسرش را بغل کند. شاید اگر همه این ها را چشیده بود، باورش می شد. دلش آرام می گرفت و می توانست با کمیلش خداحافظی کند؛ اما هیچ کدام را ندیده بود.
🌷 دنبال تابوتی می دوید که می گفتند پسرش در آن خوابیده است.
🚛 به خودش که آمد، جلوی معراج الشهدا رسیده بود. تابوت ها را یکی یکی از روی تریلر بر می داشتند و با سلام و صلوات داخل می بردند.
😔 داخل سالنی شد که مادران، خواهران و دخترها روی تابوت کسانشان افتاده بودند و زار می زدند. بدون اینکه کسی راهنماییش کرده باشد، آرام و با طمانینه به سمت تنها تابوت تنها قدم برداشت.
🍂 وقتی بالای سرش رسید، حاج اکبر -فرمانده شان- با حالی آکنده از دلهره و اضطراب خودش را رساند. در تابوت را تا نیمه، پایین کشید و کفن را از روی صورتش کنار زد.
☺️ صورت نازنین کمیلش بود. هنوز لبخند بر لب داشت. دوست داشت دوباره ببوسدش، بغلش کند و باز هم صدای مردانه اش را بشنود: « مامان، زشته، بقیه دارن نگا میکنن» و او هم در دلش بگوید: « تمام دلخوشیم همینه، بذار بقیه نگا کنن، مسخره کنن، بخندن»
💔 ته دلش خالی و پاهایش سست شد، به خود لرزید و بی هوا روی تابوت افتاد.
😨 حاج اکبر رنگش پرید، روی دو زانو نشست و بی اختیار دستانش را جلو برد تا شانه های او را بگیرد و بلندش کند؛ اما به خود آمد. دستپاچه شده بود. با عجله خواهرها را صدا زد تا خودشان را برسانند؛ اما دیر رسیدند تا خواستند دستانش را بگیرند و نگذاردند، دست برد زیر پیکر تا بغلش کند و سینه اش را به سینه خود بچسباند، شاید آرام بگیرد.
😱 همین که بدن را کمی بلند کرد، هر تکه به سمتی سرازیر شد. با نگاهی حیرت زده، با دهانی نیمه باز و آویزان و با صورتی بی روح و پژمرده رو کرد به حاج اکبر. از نگاهش سؤالی آغشته به خون دل می چکید: «با پسرم چه کردن؟»
😥 حاج اکبر صورتش را بین دستان ضمختش پوشاند و از ته دل آه کشید. خواهرها اشک ریختند و مادر، کفن پسرش را رها کرد.
🍁 احساس کرد وسط همه داغداران، تنهاست. با خودش فکر کرد:« اگه هر کس دیگه ای جا من بود، از شدت غم، ذوب می شد. حتی به جنازش رحم نکردن»
😵 نفسش بالا نمی آمد. داشت خفه می شد. بغض سنگینی راه گلویش را بست. در تابوت را کنار زد و آرام خودش را روی بدن تکه تکه شده پسرش جا داد.
😫 آرام بود. صدایی نمی آمد. نه گریه ای، نه ضجه ای و نه قربان صدقه ای. حتی صدای نفس کشیدنش قطع شده بود. ترسیدند از غصه، جان داده باشد. ناگهان هق هقش بلند شد، ضجه زد. فریاد کشید:«علی، علی، علی، علی ...» انگار یاد چیزی افتاده باشد، به سختی از جایش بلند شد. کنار تابوت ایستاد.
✔️ سرش را پایین انداخت. از خودش خجالت کشید. صورت پسرش را پوشاند. در تابوت را بست و بدون توجه به حیرت حاج اکبر و خواهرها، رویش را برگرداند و درحالیکه از سالن خارج می شد، همراه گریه اش زمزمه می کرد:
«لشکر کوفه به اشک بصرم می خندند
همه دیدند شده خون جگرم می خندند
ز پریشانی جسم تو پریشان شده ام
چون که گم کردم «علی» راه حرم می خندند»1
۱: شعری از رضا رسول زاده
🖊
#به_قلم_مشکات
📝
@sahel_aramesh