📄 #داستانک
#دلخوشی
💥 پسرش برگشته بود. بعد از یک سال تمام.
🙄 دنبالش راه افتاد. مات و مبهوت از خیابان ها گذشت. اصلاً نفهمید، چند نفر نگاهش کردند، به حالش غصه خوردند یا در دل تحسینش کردند.
☄ تمام مسیر با خودش کلنجار می رفت. هرچه می کرد نمی توانست باور کند، پسرش رفته است.
🍀 همه این مدت منتظر برگشتنش نبود. چه آن موقع و چه الان، فاصله ای احساس نمیکرد. انگار همین دیروز بود که رفت.
🤔 با خودش فکر کرد شاید اگر در آن لحظه آنجا بود، باورش می شد. اگر جوانش را بغل می کرد، می بوسید و با چشمان پر اشک بدرقه اش می کرد. اگر چند قدم دنبالش پا می کشید و در لحظه رفتن، به دیدن لبخندش دلش می سوخت. اگر تلاشش، دویدن و ایستادنش، بلند شدن و خیز برداشتنش را می دید. اگر آن همه شور و نشاط همیشگی اش را می دید و بعد ناگهان جلو چشمانش می افتاد و در خاک می غلطید. اگر آن همه سرزندگی اش ناگهان خاموش می شد و سکوت همه جا را فرا می گرفت. گرد و خاک خمپاره ها و صدای شلیک گلوله ها فرو می نشست و می توانست پسرش را بغل کند. شاید اگر همه این ها را چشیده بود، باورش می شد. دلش آرام می گرفت و می توانست با کمیلش خداحافظی کند؛ اما هیچ کدام را ندیده بود.
🌷 دنبال تابوتی می دوید که می گفتند پسرش در آن خوابیده است.
🚛 به خودش که آمد، جلوی معراج الشهدا رسیده بود. تابوت ها را یکی یکی از روی تریلر بر می داشتند و با سلام و صلوات داخل می بردند.
😔 داخل سالنی شد که مادران، خواهران و دخترها روی تابوت کسانشان افتاده بودند و زار می زدند. بدون اینکه کسی راهنماییش کرده باشد، آرام و با طمانینه به سمت تنها تابوت تنها قدم برداشت.
🍂 وقتی بالای سرش رسید، حاج اکبر -فرمانده شان- با حالی آکنده از دلهره و اضطراب خودش را رساند. در تابوت را تا نیمه، پایین کشید و کفن را از روی صورتش کنار زد.
☺️ صورت نازنین کمیلش بود. هنوز لبخند بر لب داشت. دوست داشت دوباره ببوسدش، بغلش کند و باز هم صدای مردانه اش را بشنود: « مامان، زشته، بقیه دارن نگا میکنن» و او هم در دلش بگوید: « تمام دلخوشیم همینه، بذار بقیه نگا کنن، مسخره کنن، بخندن»
💔 ته دلش خالی و پاهایش سست شد، به خود لرزید و بی هوا روی تابوت افتاد.
😨 حاج اکبر رنگش پرید، روی دو زانو نشست و بی اختیار دستانش را جلو برد تا شانه های او را بگیرد و بلندش کند؛ اما به خود آمد. دستپاچه شده بود. با عجله خواهرها را صدا زد تا خودشان را برسانند؛ اما دیر رسیدند تا خواستند دستانش را بگیرند و نگذاردند، دست برد زیر پیکر تا بغلش کند و سینه اش را به سینه خود بچسباند، شاید آرام بگیرد.
😱 همین که بدن را کمی بلند کرد، هر تکه به سمتی سرازیر شد. با نگاهی حیرت زده، با دهانی نیمه باز و آویزان و با صورتی بی روح و پژمرده رو کرد به حاج اکبر. از نگاهش سؤالی آغشته به خون دل می چکید: «با پسرم چه کردن؟»
😥 حاج اکبر صورتش را بین دستان ضمختش پوشاند و از ته دل آه کشید. خواهرها اشک ریختند و مادر، کفن پسرش را رها کرد.
🍁 احساس کرد وسط همه داغداران، تنهاست. با خودش فکر کرد:« اگه هر کس دیگه ای جا من بود، از شدت غم، ذوب می شد. حتی به جنازش رحم نکردن»
😵 نفسش بالا نمی آمد. داشت خفه می شد. بغض سنگینی راه گلویش را بست. در تابوت را کنار زد و آرام خودش را روی بدن تکه تکه شده پسرش جا داد.
😫 آرام بود. صدایی نمی آمد. نه گریه ای، نه ضجه ای و نه قربان صدقه ای. حتی صدای نفس کشیدنش قطع شده بود. ترسیدند از غصه، جان داده باشد. ناگهان هق هقش بلند شد، ضجه زد. فریاد کشید:«علی، علی، علی، علی ...» انگار یاد چیزی افتاده باشد، به سختی از جایش بلند شد. کنار تابوت ایستاد.
✔️ سرش را پایین انداخت. از خودش خجالت کشید. صورت پسرش را پوشاند. در تابوت را بست و بدون توجه به حیرت حاج اکبر و خواهرها، رویش را برگرداند و درحالیکه از سالن خارج می شد، همراه گریه اش زمزمه می کرد:
«لشکر کوفه به اشک بصرم می خندند
همه دیدند شده خون جگرم می خندند
ز پریشانی جسم تو پریشان شده ام
چون که گم کردم «علی» راه حرم می خندند»1
۱: شعری از رضا رسول زاده
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😫 *جیغ تازه وارد *
✅ #قسمت_اول
🤔 اولین باری که این سوال ذهنش را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرد هجده ساله بود. تازه وارد پیش دانشگاهی شده بود. رشته ریاضی. نمی دانست چرا رشته ریاضی را انتخاب کرده است. بعدا که به انتخابش فکر کرد دلیلی منطقی برایش پیدا نکرد.
🤓 شاید به خاطر این بود که پدرش دوست داشت مهندس عمران شود و زمینی را بسازد که پدرش از پدر بزرگش به ارث برده بود. شاید هم به خاطر این بود که مهندسی بازار کار بهتری داشت. البته این هم بین دانش آموزها معروف بود که رشته های تجربی حفظی هستند و احتیاج به هوش چندانی ندارند و با هوش تر ها می روند سراغ رشته ریاضی و او دوست نداشت خودش را از دسته با هوش ها جدا ببیند.
📚 درس های پیش دانشگاهی سنگین بود و علاوه بر آن باید تمام دروس سالهای گذشته را مرور می کرد تا برای کنکور آماده شود. بعد از نوروز فشار درس و مطالعه خیلی بیشتر شد. معلم ها می گفتند برای موفقیت باید حداقل ۱۴ ساعت در روز مطالعه مفید داشت.
😰 اولین باری که این سوال مغزش را بین فشار خرد کننده اش گرفت، خوب یادش مانده بود. به اردوی درسی رفته بودند. باغی سر سبز و با صفا در اطراف شهر که سهم بچه ها از زیبایی اش، نگاه گهگاه از پشت پنجره های ساختمان بود. از صبح که بیدار می شدند پای کلاس و درس و تست و نکته کنکوری بودند تا شب. خیلی ها بعد از یکی دو هفته اول، به خاطر فشار زیاد درس و دوری از خانواده افسرده شده بودند.
🌙 غروب یک روز بهاری از ساختمان زد بیرون و زیر سایه دلگیر شاخه ها خلوت کرد. به سرخی شفق که پشت شاخه های پر برگ پنهان می شد خیره شد و تمام زندگی را از پیش چشم گذراند تا رسید به همان لحظه، همان جا، پای درختان در هم فرو رفته. از خودش پرسید: « که چی بشه؟ این همه درس بخونم که چی بشه؟»
😌 به خودش جواب داد: «که رشته خوب قبول بشی»
🤔 - که چی بشه؟
😌 - کلاس داره خره!
🤔 - که چی بشه؟
😌 - که پس فردا به پول و پله ای برسی
🤔 - که چی بشه؟
😌 - که صفا کنی، خوش بگذرونی
😒 می خواست خودش را قانع کند، اما نشد. این جواب ها حالش را بهم می زد. 😖 در همین مدتی که عمر کرده بود گرچه از نظر خیلی ها مدت زیادی نبود، اما کافی بود برای اینکه بفهمد چنین سر خوشی های احمقانه ای راضیش نمی کند.😏
👀 از آن روز به بعد، همیشه این سوال همراهش بود و دست از سرش بر نمی داشت. سر هر بزنگاه و تصمیم و برنامه ای یقه اش را می گرفت و چشم در چشمش می پرسید: «که چی بشه؟»😎
💪 این سوال، روز به روز قدرت بیشتری می گرفت. بزرگ و بزرگتر می شد و راه امید را بیشتر می بست. دست و پا زدنش برای پیدا کردن جواب بی نتیجه بود تا روزی که بزرگترین سوال راه نفسش را بست: « زندگی می کنم که چی بشه؟» 😨
😔 تقریبا بیست سال از بهترین اوقات عمرش گذشته بود. با خودش فکر کرد: «اگه این مدتی که از عمرم گذشت، گلش بوده، پس ببین ما بقیش با پیری و مریضی و ضعف، چی از آب در میاد؟!»🙄
😐 جوابی برای «که چی بشه؟» وجود نداشت پس تصمیم گرفت دست از سر زندگی بردارد تا شاید راحتش بگذارد.
🍂 شبی که می خواست تصمیمش را عملی کند، در راه برگشت به خانه، در هوای سرد و سوزان، روی برگ های خشکیده قدم می زد و به صورت مسئله ای که می خواست از اساس پاکش کند فکر می کرد.
🚶 همه جا ساکت بود و جز صدای خش خش قدم هایش را نمی شنید...
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😫 *جیغ تازه وارد *
✅ #قسمت_دوم
✳️ #قسمت_آخر
🍂شبی که می خواست تصمیمش را عملی کند، در راه برگشت به خانه، در هوای سرد و سوزان، روی برگ های خشکیده قدم می زد و به صورت مسئله ای که می خواست از اساس پاکش کند فکر می کرد.
🚶 همه جا ساکت بود و جز صدای خش خش قدم هایش را نمی شنید. در افکارش غوطه ور بود و آرام به سمت خانه می رفت که ناگهان با صدای جیغ نوزادی به خودش آمد.
😫صدا از پشت دیوارهای خانه ای ساده و قدیمی به گوش می رسید. برای چند لحظه ایستاد و به صدا گوش داد. صدای جیغ، انگار ناخن هایش را به دیوارهای سربی ذهن او می خراشید.
🚶♂ راه افتاد تا هرچه زودتر از آن صدا فاصله بگیرد، اما آن صدا از ذهنش بیرون نمی رفت.
🏃♂قدم هایش را تندتر کرد، اما صدا بلند و بلندتر می شد. انگار دنبالش کرده بود.
😱وحشت زده می دوید و جرئت نداشت به پشت سرش نگاه کند. هرچه سریعتر می دوید، صدا نزدیک تر می شد. خسته شده بود. نفس نفس می زد. احساس می کرد خانه از همیشه دورتر شده است. بالاخره از نفس افتاد. تسلیم شد و ایستاد.
😓نفسش بالا نمی آمد. تمام بدنش می لرزید. صدا به او رسید و در بر گرفتش.
🤨 خوب که دقت کرد دید صدای جیغ خودش است که در گوشش می پیچد. بین خون دست و پا می زد.
🙁تصاویر مبهمی می دید. دستی را دید که با چاقو به او نزدیک می شد. سوزش زخم چاقو را روی بند نافش احساس کرد. ترسیده بود. جیغ می کشید.😫
👩⚕ چهره تار زنی را دید که جلو آمد و بغلش کرد. پیراهن زن غرق خون بود. وحشت کرده بود. از این دنیای غریبه نفرت داشت.
🤰 دلش برای نه ماهی که در شکم مادرش بود تنگ شد. جایی که نه چیزی می دید و نه جیغی می کشید و با صدای مهربان مادرش خلوت میکرد. از خودش پرسید: «چرا به این دنیا اومدم؟»
👩⚕ پزشک صورتش را پاک کرد و کنار صورت مادرش که عرق سردی بر آن نشسته بود، روی تخت گذاشت. همین که صدای مادرش را شنید آرام شد. می توانست صدای مادرش را واضح تر از همیشه بشنود و صورتش را از نزدیک ببیند.
👀 چشمی که در شکم مادر به کارش نمی آمد، بهترین هدیه تولدش را برایش آورده بود. مادر شروع کرد به اذان گفتن. این صدا برایش آشنا بود. یادگاری از زمانی که نه می دید و نه لمس می کرد.
😅 در چشمهای مادر اشک شوق برق می زد. دستش را جلو برد و صورت مادر را لمس کرد. مادر، صورتش را به صورت نوزاد چسباند. حالا خیسی اشک مادر را روی صورتش حس می کرد. آرام شد.
😑چشمانش را بست. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، صورتش کاملا خیس بود. وسط کوچه ایستاده بود.
⛈باران به شدت می بارید. بوی کاهگل بینی اش را پر کرده بود. صدای اذان می آمد. سرش را به آسمان بلند کرد. هنوز هم دوست داشت بمیرد اما نه مثل قبل. دوست داشت بمیرد برای تولد دوباره. برای اینکه صدای اذان را واضح تر بشنود و موذن را ببیند.
🤭باید آماده می شد تا از وحشت آنچه برایش تازه است جیغ نکشد.
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
🔴 #چراغ_قرمز
🚥 چراغ سبز را در فاصله نه چندان دور دید. هنوز به سه راه نرسیده بود که چراغ قرمز شد.
🚙 اولین ماشینی بود که پشت خط عابر ایستاد و از آینه به خیابان پشت سرش نگاه کرد.
🧐 نور بالا، نور پایین. پراید سفیدی بود که به او علامت می داد حرکت کند. شک کرد. سرش را کمی جلو برد. به چراغ خیره شد. هنوز قرمز بود. با اعتماد به نفس دوباره به آینه نگاه کرد تا بفهمد راننده پراید چه مرضی دارد.
😠 پراید با سرعت در آینه نزدیک می شد تا به فاصله چند متری رسید، لایی کشید و از سمت راست ماشین او عبور کرد و از تقاطع گذشت.
-دیوونه، حالش خوش نیس
🚓 نگاهش به پراید بود و به این فکر می کرد که کاش پلیس اینجا بود و جریمه اش می کرد.
😨 هنوز پراید کاملا از دیدرسش خارج نشده بود که صدای گوش خراش بوق یک وانت آبی او را از جا پراند.
😡 وقتی متوجه وانت شد که وانت به آن طرف سه راه رسیده بود. می خواست فحش بدهد، اما دیر شده بود. کینه شد به دلش. دندان هایش را به هم فشرد و مشت محکمی روی فرمان کوبید:
-عه لعنتی، پلاکشو ندیدم
😤 این بار از رد شدن سریع پژو پارس مشکی که مانند گربه از کنارش بیرون پرید، از جا جهید. باز هم فحش در دهانش ماسید.
🚚 هیچ ماشینی پشت چراغ نایستاده بود، بجز او و یک کامیون نارنجی که پشت سرش و سمت چپ منتظر سبز شدن چراغ بود تا دور بزند.
- بازم به این کامیونیه... آدمای بی فرهنگ
🤨 پنجره اش را پایین داد تا از خجالت ماشین بعدی که در آینه می دید در بیاید. آخرین ماشین پرایدی نوک مدادی بود که باز هم می خواست از سمت راستش رد شود.
👳♂ ظاهر راننده پراید توجهش را جلب کرد. با عجله دستش را روی بوق برد و سرش را به پنجره نزدیک کرد. صدای بوق ممتد و ناسزا در فضا پیچید:
- هووووی یابو، چراغ قرمزه، آخوندای عوضی، شما مردمو بی دین کردین، بی فرهنگ عقب افتاده
😏 دلش خالی شد. نفس راحتی کشید و صاف نشست. تکیه اش را داد و در انتظار سبز شدن چراغ به چراغ راهنمایی چشم دوخت.
🚥 دو چراغ کنار هم. چراغ سمت چپ بطور ثابت قرمز بود و چراغ سمت راست به آرامی خاموش و روشن می شد.
😱 ناگهان دهانش باز ماند و چشمانش به چراغ چشمک زن خیره. عرق سردی به تنش نشست. دنده یک را جا زد و راه افتاد. هنوز چراغ قرمز داشت روشن و خاموش می شد.
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
*سالی که از بهارش پیداست*
خودش را به آرامی روی آرنجش بالا کشید و به دیوار تکیه داد. داشت می مرد. چند وقتی بود که توی بستر افتاده بود. پیر و شکسته. شکسته تر از آنچه که باید. از روز تولدش فقط سیصد و چند روز می گذشت. اما آنقدر سختی و بلا دیده بود که هر کدامش برای یک شبه پیر شدن کافی بود. با خودش فکر می کرد که هیچ کس بیشتر از او این همه بار غم را به دوش نکشیده. همه این فجایع را از نزدیک دیده بود و دم بر نیاورده بود. از همان روزهای اول.
یادش می آمد که چقدر خوشحال بود. همه، تولدش را جشن گرفته بودند حتی باران. اما آنقدر بارید و بارید که سیل راه افتاد. همان وقتی که پدر، مادر و بچه را از دم دروازه قرآن با خود برد و چندین متر پایین تر جنازه شان را بر زمین گذاشت. همه گفتند از پا قدم این طفل نورسیده است. یادش آمد که بغض، گلویش را خراشیده بود.
دلش به این خوش بود که مردم به داد هم می رسند. با هم مهربان تر شده اند. اما چیزی نگذشت که شیطان، این مهر و محبت را تاب نیاورد. اراذل را به جان مردم انداخت. یک سری هم وسط دود و آتش چشمانشان سوخت و دوست را از دشمن تشخیص ندادند. خیابان ها پر شد از آتش و دود و خاکستر.
هنوز بوی آتش و خون از خیابان ها جمع نشده بود که پیکر خون آلود و پاره پاره حاج قاسم را بغلش دادند. دلش می خواست زار بزند، فریاد بکشد و تا عمرش به دنیاست انتقامش را بگیرد. اما باز هم حسرت به دل ماند. حسرت یک گریه سیر. حسرت شادی انتقام. موشک خورد وسط هواپیمای مسافربری و دوباره انگشت های مغرض را چرخاند طرف مردمی که سرهایشان روی دوشش از هق هق گریه می لرزید.
داغ حاج قاسم که سرد نشد اما دلش به گوشه حرم ها خوش بود. لحظه سال تحویل. تحویل دادن دل پر آشوب و غم سوخته. دوست داشت مرگش کنج ضریح رقم بخورد.
باز هم نشد. باز هم نشد. کرونا آمده بود. حرم ها را بستند. مجبور شد در غربت، دور از حرم، بدون تشییع و مراسم، برود و جایش را به سال بعد بدهد. سالی که او هم بهارش چنگی به دل نمی زند. خدا به باقیش رحم کند.
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
- اینجا نزدیک موتور خونس، از بالا گرمتره، چه بهتر که اومدیم پایین. اینجوری نگام نکنین، حاجی خیلی بهمون لطف کرده که گذاشته بیایم اینجا، یادتون نیس کجا زندگی می کردیم؟ حتما پول این مراسما رو خیرات می کنه.
🔹این خوشی ساختگی هم دوام نیاورد. یکی از شب های اول زمستان بود که حاجی عذرش را خواست. یکی دو بار که بهشان سر زده بود متوجه مرتب شدن زیر زمین شده بود. کاملا برای اجاره دادن مناسب بود. می توانست با پولش کارهای خیر بیشتری انجام دهد. پدر به خاطر نگاه های مظلوم بچه ها که آواره شدن را جلو چشمشان می دیدند و از ترس به خود می لرزیدند برای اولین بار جلو حاجی در آمد:
- خیلی برای اینجا زحمت کشیدم باغو مرتب کردم، به درختا رسیدگی کردم، یه دستی به سر و روی خونه کشیدم، ... راضی نشین سر سیاه زمستون با پنج سرعائله آواره کوچه خیابونا بشم
- زحمت کشیدی؟ هرچقدر زحمت کشیدی، چند برابر استفاده کردی، میدونی اگه بخوام حساب کنم اجاره یه همچین جایی چقدر میشه؟ کلی بدهکارم میشی، یالا باقی اجاره رو بده.
- غلط کردم، شما درس می گی همش لطف شما بوده، لطف کردین، لطف عالی مستدام.
🔸به در چوبی که روبرویش بسته بود نگاه کرد. پشت شلوارش کاملا خیس شده بود. سوز سرمای برف به استخوان هایش رسید. مادر که کمی عقب تر ایستاده بود، بچه ها را دور خودش جمع کرد تا کمی گرم شوند.
🔺پدر هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسید. حتما تا به حال آلونک، زیر باد و باران و برف ویران شده بود. مردم شهر هم به او کمکی نمی کردند: « تو که وضعت خوبه، حاجی هواتو داره، ... آرزوی مردم شهره که یه شبم شده تو همچین خونه ای بخوابن، بابا تو که وضعت از ما بهتره».
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
😱 #سقوط_مرگبار
🔻همه با هم وارد دهانه غار شدند. مسیر سختی را طی کرده بودند. ارتفاع زیاد، صخره های لیز و خطر درندگان. اما به هر ترتیبی بود خودشان را رسانده بودند تا اینجا. از این به بعد را باید تا زانو داخل آب حرکت می کردند. آبی که وقتی از دهانه غار سرازیر می شد، آبشار آرام اما هولناکی را شکل می داد که مشخص نبود از پس آن چه چیزی ممکن است بیرون بیاید. حالا که به بالای آبشار رسیده بودند، ترسشان از آن مضحک به نظر می آمد. این مسیر دشوار را به کمک یکدیگر طی کرده بودند و حالا به هم افتخار می کردند. با غرور پیش می رفتند و آب را می شکافتند.
🔸هرکسی درون افکار خودش فرو رفته بود و برای آینده برنامه ریزی می کرد. بر لب هر کدام لبخندی از شیرینی آنچه در تصور می ساخت، شکل گرفته بود. نه هوای سرد و نمناک غار و نه قطره هایی که از قندیل ها بر سر و صورتشان می چکید و نه پرواز گهگاه خفاشی در نور فانوس، هیچکدام نمی توانست آنها را از این حال خارج کند. به شادی در بهشت خود گام بر می داشتند و می خواستند هرچه زودتر به انتهای غار برسند. خطرات مسیر آنها را کار آزموده کرده بود و از هیچ خطری پروا نداشتند. به نظر می رسید تا انتهای غار مسیر زیادی باقی مانده است اما شوق رسیدن، خستگی را از یادشان برده بود و سرمای آب نمی توانست به استخوان هایشان اثر کند.
🔹یکی از رفقا به افتخار ورودشان شروع کرد به زمزمه کردن آهنگ ورود کریستوف کلمب به خاک قاره آمریکا در فیلم فتح بهشت: «هوم هوم هوم». بقیه هم آرام آرام با او هم نوا شدند. کم کم صدایشان داشت اوج می گرفت که با گذشتن از اولین پیچ، همه صداها یک دفعه خاموش شد. همه سر جایشان خشک شدند و تنها صدا صدای آب بود که با دیواره های غار برخورد می کرد و از بین پاهایشان می گذشت. حتی به سختی می توانستند ضربان قلبشان را حس کنند.
🔸تصورشان از رسیدن به گنج و تمام شدن کار، مانند قلبهایشان ذره ذره آب شد و از بین رفت. روبرویشان جمجمه بزرگ و خون آلودی قرار داشت که پشت یک تکه سنگ گیر کرده بود و بر روی جریان آب تکان می خورد. خون های تازه نشان از درگیری نه چندان دور می داد. خبر از موجودی که توانسته بود این غول را بکشد و پوست و گوشت از جمجمه اش بکند. تمام خطرات راه در مقابل این خطر رنگ باخت مانند چهره هایشان که از ترس رنگ باخته و سفید شده بود. کسی قدرت تصمیم گیری نداشت.
🔹صدای ناگهانی چلپ چلپ آب همه را از جا کند. بدون اینکه کسی چیزی گفته باشد همه به طرف جمجمه دویدند. راهنما و رهبری جز غریزه نمی توانست راه فرار را در این لحظه به آنها نشان دهد. هر طور شده جمجمه را از پشت سنگ رها کردند. در حالیکه صدا نزدیک و نزدیک تر می شد بر جمجمه سوار شدند و راه دهانه غار را در پیش گرفتند.
🔸هنوز به دهانه غار نرسیده بودند که در نور کم رنگ فانوس هیکل درشتش را دیدند. هیکلی دولا که از پیچ غار گذشت و به محض اینکه آنها را دید بر سرعت قدمهایش افزود. همگی به تقلا افتادند و شروع کردند به پا زدن تا سریعتر از آبشار سرازیر شوند به امید اینکه غول دستش به آنها نرسد. هنوز چند گامی بین آنها فاصله بود که جمجمه از آبشار سرازیر شد و با شدت درون دریاچه افتاد. همراه جمجمه پایین رفتند و دوباره از آب بیرون پریدند و شناور بر آب از غار دور شدند.
🔹همه بی صدا اشک می ریختند که در یک قدمی نتیجه، بی حاصل بر گشته بودند و همه زحمت هایشان بر باد رفته بود. ناراحت به خاطر از دست رفتن همه چیز و خوشحال به خاطر زنده ماندن. یکی از آنها که می خواست حال و هوا را عوض کند گفت: « نگا کنین غوله لبه غار وایساده دیگه دستش بهمون نمیرسه، آخه آخه اصلا دست نداره، می بینین؟ دست نداره» و قاه قاه زد زیر خنده. سرخوشی احمقانه ای که با شیرجه غول از بالای آبشار ناتمام ماند.
🔸حرکت آب را می دیدند که هر لحظه به آنها نزدیک و نزدیک تر می شد. غول بدون دست هم می توانست به خوبی شنا کند. نفس کشیدن یادشان رفته بود. تنها یک پازدن دیگر باقی مانده بود که به آنها برسد. در پا زدن آخر سر و سینه اش را مانند نهنگ از آب بیرون داد که ناگهان سعید از خواب پرید.
🔹قلبش تند می زد. تمام بدنش عرق کرده بود. دست روی پیشانی اش گذاشت، از تب می سوخت. درحالیکه تمام بدنش می لرزید بلند شد تا قرص بخورد. همینطور که به سمت جعبه داروها می رفت طبق عادت همیشگی گوشی را برداشت تا از آخرین اخبار بورس خبر بگیرد. تیتر خبر آخر نوشته بود: «شاخ بورس شکست» و زیرش تصویری بود از تابلو سهام های بورسی که به شکل جمجمه ای غول آسا و خونین، قرمز شده بود.
🔺قلبش به احترام این اندوه چند لحظه سکوت کرد.
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh